• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : و هم فيها خالدون...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    پاسخ

    يک خودآزاري زيبا خوار؟ :))

    جزوه ي قصيده سنايي...

    عيد 92...

    خودکار آبي کمرنگتو برداشتي

    نوشتي:

    «من و اين»

    و تمومش نکردي

    و من کلي زور زدم تا به ذهنم رسيد و با مداد بقيه شو نوشتم

    «همه خوشبختي محاله»...

    هنوزم هست...

    و خواهر حتما تصوير ذوق بي صداي اون روز ما توي راهروهاي مدرسه هم

    هنوز تو عالم هست...

    من فکر مي کنم اميد به آينده

    و رويا پردازي

    جزوي از همين لحظه ست

    يني فکر مي کنم گاهي فکر آينده ست که الانو مي سازه

    و حتي فکر گذشته...

    يني آينده الآنه

    گذشته ست

    يني الآن آينده ست...

    گذشته آينده ست...

    متوجهي خوار؟!

    پاسخ

    دقيقا .... حال همه چي رو مي سازه .....پس بايد دريابيمش ....

    خواهر خوبم...

    >:***<

    پاسخ

    :)) ..... بزرگ شدم نه؟ :*
    کاربر گرامي، سلام
    در تاريخ شنبه 92 بهمن 26 نوشته شما با عنوان و هم فيها خالدين... به فهرست نوشته هاي برگزيده در مجله پارسي نامه افزوده شده است. دبير تحريريه ي اين انتخاب هما و دبير سرويس آن بلاي آسموني بوده است. اميدواريم هميشه موفق باشيد.
    پاسخ

    ممنون
    همه ي اين حرف ها رو زدم ولي هنوزم خيلي وقتا دچار ناشکري و حسرت و نگراني و نارضايتي هستم.
    آدم احتياج به ياد آوري و مراقبت داره.اين نوشته ي خيلي خوب،يه يادآوري خيلي خيلي خوب هم بود که انگار خيلي از دل برآمده بود و بدجوري هم بر دل نشست.شبِ ما روساخت ؛)
    خداروشکر که روزيم شد.دست شما درد نکنه...
    انشاءالله که هميشه دلت پر از ذوق باشه و دست هاي يخ کرده از هيجانت،شور به پا کنه...:)
    پاسخ

    ممنونم طهورا .... هم بابت اينکه وقت گذاشتيشو خونديش .... هم بابت اينکه فهميديش ..... و قبول دارم که ما ادم هاي فراموشکاري هستيم ... ولي دقت کردي خدا دقيقا سر بزنگاه حواسش هست و همه چي رو به يه وسيله اي نشونمون مي ده .....تا دوباره بيايم تو راه .... تا حواسمونو جم کنيم ...بي انصاف نشيم .....البته مشکل من تا الان فراموشي نبود ....من مخالف سرسخت اين پست بودم ....اما خب آدم که هميشه در جهل مرکب نمي مونه .....:)) باز هم تشکرات فراوان
    نمي شه نظر نداده بگذرم و برم.
    ساعت از دو گذشته و من قصد خوندن اين نوشته رو نداشتم چون خيلي دير شده و فردا دانشگاه دارم ولي وقتي اولش رو خوندم تا تهش يک نفس رفتم،همونجور با هيجان که وقتي داشتي اين رو مي نوشتي.
    و کاملا مي فهمم وقتي آدم دست هاش از هيجان يخ مي زنه يعني چي.باخوندن جزء به جزء متن،ياد جزء به جزء لحظات خودم افتادم. روزايي که کنار رفقاي پيش دانشگاهي،ميون کلي استرس و کار عقب افتاده و دوري از دوست داشتني هايي که جاشون رو فکر کنکور گرفته بود،بلند بلند مي خنديديم و من احساس مي کردم زندگي يعني همين لحظه ها،يا شبايي که خسته ي خسته مي رسيدم خونه و فکر مي کردم زندگي يعني يه رختِ خواب خنک که حداقل تا صبح،مي تونه از من و بي خياليم در برابر هر فکر و نگراني،محافظت کنه.
    يا ياد غروبايي افتادم که براي بار هزارم امتحاناي دانشگاه رو گند زده بودم و داشتم آرزوي رسيدنِ اين بدنِ خسته رو به يه تاکسي،تو ذهنم پرورش مي دادم و درست وقتي مي رفتم روي پل هوايي،بين هزار تا نااميدي و غر،صداي اذون موذن زاده،همه جا رو پر مي کرد.اون لحظه ديگه غروبِ اين شهرِ شلوغِ پر از دود و صدا،برام غريبه و دلگير نبود.ديگه غصه ي با سر کوبيده شدن توي ديوارِ شکست،تو دلم نبود.ديگه حسرتِ يه بهشتي که آدم ها رضايت رو از ته دل احساس مي کنند،باهام نبود.فقط صداي اذون بود و من و يه پل هوايي که انگار واقعني يه قدم به فکرو حالم ارتفاع داده بود،تا ببينم دنيا يه فرصته.يه فرصتِ بزرگ پر از ذره و لحظه.ما بايد لحظه به لحظه و ذره به ذره اش رو درست درک کنيم ولي در عين حال از خدا بخوايم که دستي به اين جريان بهم پيوسته ي عمر ما بکشه تا هم گذشته هاي پرکم و کاستيمون جبران بشه،هم آينده مون،با عاقبت بخيري از راه برسه :)
    پاسخ

    من خيلي خوش حالم که حال منو مي فهميد ..... فهميدن و درک کردن و اين طور براش مصداق قشنگ آوردن غنيمتي است .....:))