سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

 

این داستان واقعیتی ندارد و فقط زاییده ی تخیل نویسنده است .  . . .

 

سلام خدا جان !

حالتان که مطمئنم خوب است . امید وارم نامه ام مچاله و شده و پاره پوره به دستتان نرسیده باشد . دلم برایتان کمی  تنگ شده بود گفتم نامه ای بنویسم .

گرچه می دانم شما قبل از این که نامه ی کاهی من به  دستتان برسد نوشته های دلم را خوانده اید و حالش را برده اید و با فرشتگان کلی هم به من خنده اید .

  مادر همیشه می گوید آدم خوب نیست که این طور با خدایش حرف بزند . مش عصمت هم که در خانه خرابه ی سر کوچه زندگی می کند می گوید .

دعوایم می کند . می گوید آدم باید با احترام بنشیند . اول کمی ناز خدا را بکشد . کمی هندوانه خرج کند . کمی پاچه خاری . این طور که نمی شود الا بختکی بنشینی بگویی خدا جان

من این را می خواهم آن را می خواهم . دکان محمود آقا هم که باشد برای نسیه گرفتن باید کمی نازش را بکشی . کمی از آن پنیر های بوگندویش تعریف کنی تا مقر بیاید .

اما من که خواسته ای ندارم و اصلا اصلا هم آسمانت را با دکان خرابه ی محمود بقال اشتباه نگرفته ام . بنشینم سه ساعت  ناز و ادا در بیاورم که چه .

می دانم تو هم اینقدر دل بزرگی داری که نیازی به چاپلوسی من سیاه سوخته نداری . مش عصمت زیادی بزرگ می بیند . شما خدایی . خدا نزدیک است . از رگ گردن هم . خودت مگر نگفتی .

آقاجون هم همیشه می گوید راه های رسیدن به خدا زیاد است . پس دیگر معطلی و هندوانه خرج کردن ندارد . هندوانه را باید خرج ناظم کم شعورمان بکنم

که برای راه دادن من در مدرسه زمین و زمان را به هم می دوزد .

از این چیز ها که بگذرم داشتم فکر می کردم که فرشته ها آن بالا بالا ها چه کیفی می کنند . همسایه ی دیوار به دیوار خدا باشی و همه ی این عروسک های زمینی را هم ببینی و بعد کیف نکنی .

مادر اگر نامه ام را بخواند سرم را گوش تا گوش می برد . می گوید کفر نگو . خدا قهرش می گیرد . من که کفر نمی گویم . خودت هم می دانی که مدل حرف زدنم این طور است .

تازه من که این قدر دوست دارمت مگر می شود کفر بگویم . مادر جوری از شما می گوید که انگار دارد در مورد رئیسی حرف می زند که بابا در کارخانه اش کار می کند .

دلم برایتان تنگ شده بود . برای فرشته ها هم . حسودی ام می شود خب . تو ان بالا روی تخت نشسته باشی و همه چیز را ببینی و آن وقت غمت باشد . 

همه ی کار های خنده دار . همه ی کار های ناراحت کننده .از آن ها که در فیلم های هندی زیاد است . همان ها که اشک آدم را تا لب دماغش می اورد . یک عالمه صحنه های رنگ و وارنگ از آن بالا محشر است .

داشتم غبطه می خوردم . به فرشته ها .حالا شما که روی تخت داوری نشسته اید بگویید . من کفر می گویم . من فقط حسودی می کنم به فرشته ها . کمی هم دلتنگ شمایم . می دانید .

اگر همین مسجد سقف بلند و دو تا مناره های دست به دعایش نبود که من باید سرم را می گذاشتم روی گل قالی و بسم الله . می امدم پیش شما . غروب ها اینقدر دل تنگ می شوم

که دوست دارم بنشینم کنجی و همین طور اشک بریزم . مادر فکر می کند باز با بچه قلدر های مدرسه دعوا کرده ام . هی پاپیچ آدم می شود که بگویم . من هم به جان خودم نمی خواهم دروغ بگویم .

ولی چه کار کنم . مجبورم می کند. اجبار است دیگر .  تو رو خدا اخم نکنید که من طاقت ندارم . خلاصه خدا غرض از نامه ی من فقط احوال پرسی بود و بیان حسودی و کمی هم . . . . .

اینقدر دوست داشتنی هستید که نمی توانم  پاچه خواری نکنم . این پاچه خواری با ان یکی ها فرق دارد ها . از ته دل است . از ته دل من سیا ه سوخته . حکما خداییتان  نمی گذارد که نگویم :

چه قدر دوستت دارم و خلاصه مخلص و چاکرت هستیم . هر امری داشتید بدهید فرشته ها پشت کاغذ نامه ام یادداشت کنند و بیاورند بگذارند همان جاکه گذاشته بودم . زیر جعبه ی خالی خرمای آن قبری

که رویش نوشته بود . . . . . نمی دانم اسم میت را . به هر حال باز هم می دانم که شما از همه چیز خبر دارید و بالاخره از ان بالا همه چیز معلوم است دیگر . عرضی نیست جز همان اردت و دلتنگی من سیاه سوخته .

ببخشید سرتان را بردم . خیلی مخلصیم و خلاصه به خاطر نامه مان هم که شده هوایمان را در این امتحانات ثلث داشته باشید که یک وقت مجبور نشوید اشک های کذایی ام را از ان بالا در شهریور ببینید .

با ارادت زیاد  . 

 

 

 

برسد به دست خدای مهربانم .

بنده : سیاه سوخته .

 

 

 

 

 

یا زینب


[ چهارشنبه 90/3/4 ] [ 11:25 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 388253