سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

سوز سرما به صورتت می خوره هوا خیلی سرده .تو تازه به این جا اومدی و داری کم کم خودتو با این شرایط وحشتناک وفق می دی.

ارزش نداشت. تو می گی داشت اما من می گم هیچ ارزشی نداشت.

دیدی که دیشب تو ایستگاه چه جوری تو رو توی برزخ گذاشت.

دوست داری فکرتو از این همه . . .

ولش کن. فراموش کن. می دونم سخته . . .

به طرف ظرف کوچیکی می ری که توش پر کش های سیاهه.

یه کش رو برمی داری پاره شده ، دوباره دو سرش رو می گیری،

به هم گره می زنی، یه کم تنگ شده ولی تو باز هم اونو دوست داری. مو هات بلند شده. باسختی فراوون می بندیش. فکر می کنم یه هفته هست به خوودش شونه ندیده. چه قدر دلت یه دفعه براش تنگ شد. کلاه مشکیتو بر می داری یه نگاه بهش میندازی رو سرت می کشی. چه قدر این لباس نارنجی رو دوست داری.

به دستات نگاه می کنی. خیلی زبر شده، دستات خشک شده. رگه های خون ازش زده بیرون. ولی تو این دست ها رو بیشتر دوست داری.

واااای خدایا اگر مادرت بفهمه چی کار می کنه، تو حتی یه لحظه هم به اون فکر نکردی.

آروم آروم قدم بر می داری. بقیه ی بچه های شهرداری خوابن. امروز شیفت تو و اونه . تو اون روشنایی غریب صبح دنبال جورابات می گردی.. . . پیدا نمی کنی. بی خیال همه چی بدون جوراب تو این سرما ، درو باز می کنی چکمتو پات می کنی. نگاهت پر از دلتنگیه.

اون گفت که نمی خواد دیگه برای هیچ وقت تو رو توی این لباس ببینه. دیشب تو ایستگاه اینو بهت گفت اما تو باور نکردی. مگه می شد باور کرد. تو به خاطر اون این لباسو پوشیدی. با تمام آبروت با تمام آرزو هایی که دورانی داشتی. این لباسو که پوشیدی و به هیچی فکر نمی کردی جز اون. تو با دستای خودت غرورتو خفه کردی. با اکراه دستتو دراز می کنی طرف جارو اما نمی تونی. باز چهره ی معصوم ولی عصبانی اون تو ایستگاه یادت می یاد. اشکت بی اختیار سرازیر می شه، تو این چند وقت تنهایی، رفیق تو این جارو بود.

با تمام وجود با اون درد و دل می کردی.به خاطر اون این جارو رو دستت گرفتی.(به خاطر اون تمام زندگیت، آیندت، غرورت، آرزوت، تحصیلت، پولت، خانوادت رو گذاشتی کنار)

و حالا چه طور می تونستی . . . .

دیشب تو ایستگاه بهت گفت که دیگه هیچ وقت نمی خواد تو رو با این لباس نارنجی ببینه. بهت گفت که دوست داره دوباره مثل قبل تو رو هر صبح جلوی در دانشگاه ملاقات کنه. تو راضی نشدی.  

تو راضی نشدی پسر بچه ای با تمام معصومیت اش این طور هر صبح جارویی که بلند قامت تر از خودش بود رو بگیره و با زحمت تمام این کوچه های آلوده به هر چیزی رو جارو بزنه و تو هر صبح بعد از خوردن آبمیوه و کیک و گفتن اجباری صبح بخیر به مادر و پدرت با غرور و تکبری وصف نا شدنی سوار ماشینی – که الان حالت ازش به هم می خوره –  بشی و تو خیابونی که اون هر روز تو این سرمای بی مروت راه می ره تو با اون ماشین مسخره بدون هیچ توجهی از اون گذر کنی. . . . .

تصمیمتو می گیری وارد خیابون می شی. چقدر هوا سرده .. .

باید عجله کنی هر صبح ساعت هشت و ربع اونو سر کوچه ی لاله می بینی. باید زود تر این خیابونو جارو کنی. لباس نارنجی رو می بوسی و شروع می کنی . . . . .

چه قدر صدای خش خش جارو رو دوست داری. بهترین صدای دنیاست. خیابون عریض و پر دار و درخت تموم می شه. نفس نفس می زنی . هنوز نفهمیدی اون چه طور هر روز دو تا خیابون رو جارو می زنه و هیچ وقت خسته نمی شه. داغونی خیلی داغون .

                         

تو عاشقی. من تایید می کنم که تو عاشق شدی.

تو عاشق یه پسر بچه ی پونزده شونزده ساله شدی که از بچگی با پدرش توی شهرداری کار می کرده.

تو عاشق شدی. عاشق پسر بچه ای که تنها همدم زندگیش یه جارو بوده. چقدر دوست داشتی تنها برای یه لحظه جاروی اون عزیز رو دستت بگیری و با اون عشق کنی.

تو عاشق شدی .

آقای مهندس هوا و فضا

تو عاشق یه پسر بچه ی بی سواد شدی.

ادامه خواهد داشت . . . . . .


[ پنج شنبه 89/3/20 ] [ 9:28 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 387501