سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

کلاهش را انداخت روی گلیم . نینداخت . کوباند .

دو زانو افتاد روی زمین . تا به حال کسی از اهل محل ندیده بود دو زانو زمین بیفتد .

تا روزگار بود او هم ایستاده بود . تا آخرش .

حالا روزگار می خواست هر غلطی بکند مهم نبود؛ مگر می شد این دو زانو را خم کرد ؟! حاشا و کلا 

افتاد . یعنی نیفتاد . انگار کسی دست گذاشت روی شانه های ستبرش و کوباندش روی زمین .

زل زده بود به بهشت گلیم .

مرور کرد هر چه اتفاق که افتاده بود را . از همان صبحش را تا شب .

فروریخت . مثل جنازه . مست مست . روبه قبله ...

ناله های خفیفی می کرد . کم کم اتفاقات دیروز و پریروزش هم در نظرش آمد . و دیرزوش و دیروزش ...

دیگر خواب چشم هایش را گرفته بود . بیخود زور می زد . بیخود سعی می کرد . دیگر نمی توانست ایستادگی کند .

بدنش شل شد . زل زد به تابلوی روی دیوار .

سعی کرد حافظه اش یاری کند که چه نوشته بود روی آن :

تو بال بده

من حال می دهم به این زندگی نه مردگی ...

و فکر کرد که بال هایش را کجا روی زمین خدا جا گذاشته است

یادش نیامد اما خواب سهمگین تر از همیشه آوار شد روی چشمان همیشه بازش ....

 

 

 

 

 

 

یا علی بن موسی الرضا المرتضی .....

 


[ چهارشنبه 91/6/8 ] [ 12:49 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 388354