سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

ایستاده ام دقیقا نقطه ی وسط .

تغییر کرده ام . دو سال از چهارده سالگی ام گذشته است و دقیقا دو سال دیگر مانده تا برای همیشه با مدرسه و روزهایش خداحافظی کنم .

حالا که عقب را نگاه می کنم کمی ذوق می کنم . کمی گریه ام می گیرد . کمی تعجب می کنم . کمی دلتنگ می شوم . 

من عینک بر چشم ایستاده نفطه ی وسط این دوسال و امروز با کمی ترس از آینده می نویسم . دیگر عینک دوربین هم جواب نمی دهد .

دو سال از چهارده سالگی ام  گذشته و دقیقا 16 و خورده ای سال است که در این دنیا نفس می کشم .

در این دو سال دوستان زیادی داشتم . کسانی که بیشتر از من ، بیشتر از حق من ، بیشتر از خوبی های من مرا دوست داشتند .

شوخی نیست . هوش زیادی نمی خواهد . این که آدم هایی در این کره ی خاکی هستند که گهگاهی یادت می کنند . گهگاهی دلتنگت می شوند .

و بی مزد و بی منفعت آرام و شمرده شمرده می گویند دوستت دارم .

کمی از تنهایی و احساس غربت اولین سال ورودم به دبیرستان کاسته شده . حالا کسانی را پیدا کرده ام که برایم یادآور آدم های کلاسی بودند که به هم قول دادند تا همیشه عاشق بمانند . 

من تنها نیستم . من دوستانی دارم که مرا می فهمند . که مرا دلتنگ می شوند . که مرا ....

نمی دانم . نمی دانم دو سال بعد پشت دیوار های دبیرستان چه می گذرد . نمی دانم قرار است سرنوشتی که از آن هیچ اطلاعی ندارم مرا به کدام ناکجا آباد بکشاند .

نمی دانم ا=آیا می شود بار دیگر موهایم را ببافم و زیر درخت های حیاط مدرسه بلند بخندم ؟ نمی دانم آیا پشت این دیوار ها هم می شود جیغ زد ؟

می شود دوستانی را پیدا کرد که مرا بفهمند ؟ نمی دانم که دل های پشت این دیوار ها هم به هم راه دارد اصلا ؟

قرار بر جدایی نیست . من به اندازه ی چهارده سالگی ام و به اندازه ی این دوسال تجربه جمع کرده ام .

می دانم که وقتی کسی گریه کرد باید اشک هایش را با انگشتانم پاک کنم . داغی اش را حس کنم و بعد در بغلش بگیرم .

می دانم زیر باران حیاط مدرسه باید با دوستم خاطره بازی کنم.

می دانم که دوست را باید زیر باران پیدا کرد .

می دانم وقت دلتنگی باید چه بنویسم .

می دانم حالا در پاییز های زندگی ام چطور شعر بگویم .

تجربه دارم . حالا می توانم بگویم چند پیرهن پاره کردم . حالا راحت تر می توانم اعتراف کنم .

حالا دو سال دیگر مانده . می توانم روز به روزش را ثبت کنم . می توانم با دوستانم باشم . گرچه بعضی همیشه هستند و بعضی همیشه نیستند .

حالا خوب می دانم که من اهل حسرت خوردن نیستم . حسرت نمی خورم چهارده سالگی ام را . حسرت نمی خورم این دو سال گذشته را .

حسرت نمی خورم روز هایی که ثانیه به ثانیه اش مرا می خنداند .حسرت نمی برم به ساعت هایی که اشک هایم بی اجازه آمدند .

حسرت نمی خورم به جمع دوستانم که حالا شاید در کنارم نباشند .حسرت نمی خورم به دوست داشته هایم .

من اهل حسرت خوردن نیستم .

حالا که ایستاده ام نقطه ی وسط سال های دبیرستانم این را می فهمم . این که گذشت و زود می گذرد و گذشته دیگر حال نمی شود و محال می ماند .....

باید رفت . باید عینک به چشم به آینده ای نگاه کرد که با دست های خودم می سازمش .

نکند یک وقت با همین دست ها آروزهایم را خاک کنم . آرزوهای من جوانند . آروزهای من در حرکتند . آرزوهای من رویا نیستند .

و من هنوز می توانم عاشق شوم ...

منی که اعتراف می کنم اهل حسرت خوردن

نیستم ...

 

 

 

 

 

 

یا امام رضا


[ شنبه 91/6/18 ] [ 4:40 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 387540