سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

پریشب بود . 

شب روز دوازدهم فروردین . 

ساعت های دو یا دو نیم بود .... 

یادم نیست . 

هر چه بود در تاریکی اتاق نشسته بودم و قوز کرده بودم روی کیبورد . و چشمانم از شدت خواب می سوخت . 

 

***

مسواکم را زده و نزده به عادت هر شب پریدم روی تخت خواب و پتو را تا پایین چشمانم کشیدم بالا و زل زدم به عکس شهید خرازی که درست چسبانده ام 

روبه روی تختم . هر صبح به او و اماممان حسین سلام داده و نداده بلند می شوم و هر شب هم شب بخیری می گویم و التماس دعایی و تمام ... 

مثل هر شب پتو را کشیدم تا پایین چشمانم و چشم دوختم به چشمان خندان و معصوم شهید خرازی و گفتم : شب بخیر پهلوان . به امام سلام ما را هم برسانید . 

بعد همین طور داشتم اتفاق های آن روزم را مرور می کردم و درس های نخوانده و تکلیف های ننوشته و بعد رسید به المپیاد و بدشانسی ها و خنگ بازی های ذاتی ام در مهم ترین لحظات زندگی ام 

و داشتم همین طور به این پی می بردم که اصلا من هر وقت باید مثل آدم رفتار کنم زبانم می گیرد و دستانم یخ می کند و مثل یک احمق بغض می کنم و نمی توانم لام تا کام حرف بزنم .... 

همین بین لعنت فرستادن به خودم بودم و این که مرگ سخت است یا آسان و اصلا آدمی به بزدلی من مگر می تواند خوب هم باشد و کم کم داشتم به فنا می رسیدم و چشمانم گرم شده بود که یادم آمد 

فردا دوازده فروردین است . درست همان روز که 98/2 درصد از همین مردم در یک بهار از همین بهار ها ــ خودم می دانم که چقدر بهارش متفاوت بود ــ

خواستند که زیر سایه جمهوری اسلامی ایران زندگی کنند . نوروزشان به معنای واقعی کلمه نو ، روز بود . سیزده هایشان را پیش پیش بدر کرده بودند و با هواپیما فراری شان داده بودند . 

دوازده فروردینی بود که مردم عیدیشان را با کمی تاخیر گرفتند و کم کم عادت کردند که به آقایشان بگویند امام خمینی و جماران عزیز و ساده و صمیمی شد جماران خمینی ... 

چشمانم گرم شده بود . گرم و سنگین . آنقدر سنگین که نمی توانستم بازش کنم . میان خواب و بیداری بودم . گفتم حیف نیست ؟ 

نمی خواهی بری حداقل به اندازه ی دو خط در وبلاگ کوچکت جشن بگیری ؟ جمهوری اسلامی سی و چهار سالش شد . جوان جوان .

چشمانم را باز کردم . 

دوباره چشمم افتاد به لبخند شهید خرازی . 

کلنجار می رفتم . یکی درونم گفت مثلا می خوای بری چه چیزی بنویسی ؟ فکر کرده همه می آیند وبلاگ این را می خوانند .

تو که نه انقلاب را دیدی . نه جنگ را . نه امام را . نه جبهه ای . تو که حتی وقتی امام رفت و آقا هر روز پیر تر شد را هم ندیدی ؟ می خوای بری که چی ؟ بنویسی جمهوری اسلامی تولدت مبارک ؟ 

مگر مسخره بازی است ؟ 

چشمانم را بستم . 

یکی گفت : این همه نسل چهارم ، نسل چهارم می کنی اینه دیگه ؟ آره ؟ 

چشمانم را باز کردم . پتو را کنار زدم و رفتم و کامپیوتر را روشن کردم . 

 

 

***

دو ساعت کلنجار رفتن در تاریکی . کمر درد و فکر این که ساعت سه و نیم شب است و تو هنوز چیزی ننوشته ای . هشت و نیم فردا کلاس داری . 

بغض آمده بود تا پشت چشمانم . میان کادر سفید یادداشت پارسی بلاگ نوشتم :

جمهوری اسلامی ! تولدت مبارک ...

من با تو خیالم راحت است . 

با تو و آقای مهربانمان .

 

 

 

همین را نوشتم . چند دقیقه زل زدم به صفحه ی سفید . بعد صفحه را بستم 

 

 

 

***

سرم را گذاشتم روی بالش و با خودم گفتم . کسی که باید می دید ، دید و فهمید . 

چشمان نیمه باز من در تاریکی

عکس شهید خرازی روی دیوار و سربند لبیک یا خامنه ای آویزان به عکس آقا .

صبح نزدیک بود ... 

 

 

 

 

y6187bgryqkkvsc3wis6.jpg

 

 

 

 

 

یا علی 

 

 


[ چهارشنبه 92/1/14 ] [ 12:23 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 388219