سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

تمام عزمم را جزم می کنم که ناراحتی را در چشمانم نشان دهم و خستگی را در صدایم . 

و رو به مادر می کنم و می گویم :

من افطاری نمیام مامان! 

و واقعا دارد گریه ام می گیرد . واقعا واقعا . 

من از تمام مهمانی های فامیلی و  غیر فامیلی بدم می آید . از مهمانی های شلوغ . از جاهایی که آدم ها دور هم جمع می شوند و با این که هم دیگر را نمی شناسند مجبورند پشت سر هم به لبخند بزنند .

و مامان من که همیشه از قیافه ی من در مهمانی ها نالان است . می گوید شبیه افسرده ها می شوی. 

و واقعا می شوم . اوقات مهمانی غم عالم به دلم می نشیند . موبایلم را مثل فرشته ی نجات دستم می گیرم و دعا دعا می کنم که کسی برایم پیامچه ای بزند . 

می نشینم خانوم ها را نگاه می کنم. خانوم هایی که همیشه حرفی برای گفتن دارند. حتی اگر با هم غریبه باشند. و مرد ها که به بی ربط ترین چیز های دنیا هم می خندند . 

آن هم بلند . صدایی که بیشتر به نعره می ماند تا خنده . 

من از صدای خوردن قاشق و چنگال ها به بشقاب ها دیوانه می شوم . از صدای قربان صدقه ی مادر شوهر فلانی نسبت به نوه ی خانوم فلانی .

از بحث های سیاسی زنانه که آخر منجر به اخم و تخم می شود و جوش هایی که در همین چند ساعت اخیر روی صورت ها سبز شده اند. 

از صدای آزار دهنده و گوش خراش گریه ی بچه های یک ساله، که بیشتر به ضجه می ماند. از این که یکی از بچه ها تو را با مادرش اشتباه بگیرد و تا آخر مهمانی هی دنبال تو بیاید و مامان ، مامان کند . 

از مانور یک بچه ی لوس جلوی بزرگتر ها . که با تلفظ اشتباه یک کلمه، بزرگتر ها بلند بلند می خندند و اشتباهش را به هم می گویند.

من از آدم ها گریزانم . و دیشب بالاخره بعد از سال ها زندگی با پدر و مادرم، پدر این را فهمید. این که من از تمام آدم ها گریزانم . آدم های نا آشنا .

آدم های مهمانی های بزرگ . آدم هایی که تند تند حرف می زنند و پشت سر هم لبخند های ملیح تحویلت می دهند. آدم هایی با آداب های خاص مهمانی. 

باید وقت پوست کندن خیار از ته خیار بگیری نه این که با کل دستت خیار را نگه داری . شما مسخره تر از این در عمرتان شنیده اید؟ 

باید همیشه موقع غذا خوردن دستمال دستت باشد و هر چند وقت یک بار دور دهانت را با آن پاک کنی . 

نباید صدای ملچ مولوچ کردنت عالم را بردارد. چون بقیه حالشان به هم می خورد. و آن دیگران آیا هیچ وقت موقع خوردن غذا ملچ مولوچ کرده اند تا لذتش را بفهند؟ 

آیا آن دیگران تا به حال لذت خوردن یک غذا را با ملچ مولوچ کردن حس کرده اند؟ بعید می دانم .

همین شما مخاطب عزیز یک بار یک غذا را با لذت بخورید. بعد از چند دقیقه متوجه می شوید که دارید با صدای بلند ملچ مولوچ می کنید. این یک حرکت غیر ارادی است .

البته من خیلی وقت است که از خوردن غذا در مهمانی لذت نمی برم .

مهمانی رفتن مرا دیوانه می کند. همین چند وقت پیش بود که در مهمانی های خانوادگی ــ دوره ای مان که مؤسسش زن دایی و خاله ام بود اعتراض کردم .

در آخرین مهمانی که خانه ی خاله ام بود. دقیقا وقتی که داشتند برنامه ی دور دوم مهمانی ها را می ریختند و این که کی قرار است نوبت ما شود تا کل فامیل را دعوت کنیم .

و من همان جا به نمایندگی از خودم و تنها خودم گفتم که بهتر نیست دیگر تمامش کنیم ؟ و تعجب حضار از این که چرا باید مهمانی های به این خوبی را تمام کرد ؟ 

چون من از مهمانی بدم می آید. از جاهای شلوغ . از جاهایی که باید بدویی تا دیس برنج به سر سفره برسد یا نباید دور بشقاب خورش کثیف باشد . 

نباید چند نوع غذا درست کنیم چون این قانون مهمانی های دوره ای خانوادگی ماست . با هدف ترویج صله ی رحم و ساده زیستی . انگار همایش سالانه است با هدف فرهنگ سازی . 

انگار زن دایی و خاله ی من بهشان ماموریت داده شده . در صورتی که ما قبل از این مهمانی های دوره ای هم همدیگر را می دیدیم و صله ی رحممان به جا بود . 

من خسته ام . من واقعا از مهمانی رفتن و نشستن در یک جا به صورت صامت خسته ام . 

از این که خانمی در آن ور هال پذیرایی بین آن همه صدا، ساعت هاست که دارد با تو احوال پرسی می کند و تو با این چشم ها که از دو متر به آن ور را نمی بیند او را ندیده ای. 

و مادری که حرص می خورد و تو را به خودت می آورد که چرا جواب خانوم فلانی را نمی دهی؟ یک ساعت است دارد با تو حرف می زند . 

من ناراحتم . معترضم . من از آدم های ناآشانا، از آن هایی که به زور شده اند دوست، خسته ام . از آدم هایی که اگر افطاری دعوتشان کنی باید آن ها هم در عوضش تو را دعوت کنند .

از آدم هایی که به خاطر نرفتن به خانه شان ناراحت می شوند. از بچه های لوس درون مهمانی .

از خانوم هایی با پیشانی های عرق کرده پشت گاز که با چه زحمتی همزمان هم حرف می زنند؛ هم برنچ زعفرانی را روی برنج سفید می ریزند . 

شاید هم از این آدم ها می ترسم. چون من شبیه آن ها نیستم . چون بر اساس خنگی ذاتی ام نمی توانم جواب تعارف های فلانی را بدهم . 

مثلا وقتی می گوید دست شما درد نکند بابت غذا و منی که در عمرم یک نیمرو هم درست نکرده ام می گویم کار من نبود ؛ مامان زحمت کشیده اند .

و بعدا کسی بهم بگوید باید می گفتی خواهش می کنم . چون برای او مهم نیست کی غذا را درست کرده ، مهم این است که تشکر کند . 

و من ناراحتم . و شاید همین افکار بود که با تمام قوا از مادر خواستم که به افطاری نیایم و پا فشاری کردم . 

و مادر خوب من که هنوز باور نمی کند که من از آدم های ناآشنا چقدر می ترسم و چه قدر بدم می آید . 

و سر سنگین شدن او با من از آن شبی که پای حرفم ایستادم و به افطاری مادر شوهر فلانی نرفتم .... 

 

 

 

022.jpg

 

 

 

پینوشت: مرا ز روز قیامت غمی که هست؛ اینست/ که روی مردم عالم دو بار باید دید ...(صائب)

پینوشت : بدیهی است که نگارنده دوستانش را و کسانی که با آن ها خاطره دارد را با هیچ کدام از آدم های غریبه عوض نمی کند...

کسانی که برای دیدنشان سال هاست دلتنگ است ...

 

 

یا زهرا 


[ جمعه 92/5/11 ] [ 4:12 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 388211