سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

کتاب زبانم را پرت می کنم طرف دیوار و داد می کشم : تنبل گنبل!

و سرم را می کوبانم به میز . 

این سکانس تاثیر گذار را همش در چند ثانیه انجام می دهم و بعد علی که تند تند می دود طرف اتاقم و وقتی می بیند سالمم با ادای کلمه ای مثل دیوانه ترکم می کند . 

و فکر می کنم اگر سالم نمی ماندم و یک بلایی سر خودم می آوردم هم همین را می گفت ؟

قبلا از این سکانس های تاثیر گذار زیاد اجرا کرده ام . 

اسمش را گذاشتم سکانس های تاثیر گذار . سکانس هایی که زندگی من سر آن ها کات می خورند . 

مثلا وقتی از صدای ویبره ی موبایل به خاطر یک پیامچه ی مزخرف از خواب می پرم ؛

و در آن موقع بدون این که به سکانس تاثیر گذارم فکر کنم موبایل را با وحشیانه ترین حالت به طرف دیوار پرت می کنم و کلمه ی لعنتی را چنان تلفظ می کنم که ع اش گلویم را اذیت می کند . 

یا وقتی که زیر دوش حمام با لباس می ایستم و یک دفه می زنم زیر گریه و قطرات دوش بر فرق سرم می خورند که معمولا در این مواقع لرزم می گیرد و گند می خورد به سکانس تاثیر گذارم . 

سکانس های تاثیر گذار زندگی ام زیاد بوده اند . 

سکانس هایی واقعا تاثیر گذار که یا بعدش بلایی سرم می آید یا یک تصمیم بزرگ می گیرم یا شعر می گویم یا از چیزی محروم می شوم . 

مثلا بعد از همین آخرین سکانس تاثیر گذاری که کتاب تست زبانم را به سمت دیوار پرت کردم و خودم را تنبل گنبل خطاب کردم تا چند روز مستمر زبان می خواندم . چون تا چند روز صدای تنبل گفتنم توی گوشم بود .

یا مثلا وقتی کنترل تلویزیون را با خشم سمت علی پرت کردم و کنترل به لبه ی میز خورد و به اجزایی مساوی تقسیم شد و بعد گریه کنان دویدم سمت اتاقم ،

تا چند روز از نعمت وایرلس محروم بودم چون هیچ دلیل منطقی ای برای کارم در دادگاه خانوادگی نداشتم و اگر هم می خواستم مسئله ی سکانس تاثیر گذار را برای خانواده تعریف کنم

ممکن بود از دخترشان نا امید شوند. پس با سخن چینی برادر خائنم مجبور به قبول محرومیت چند روزه از اینترنت شدم .

خشمی که بعد از همین سکانس تاثیر گذار سعی کردم کنترلش کنم نه این که به امان خدا رهایش کنم . 

و یک موقع دیگر که بابا در اتاقم را باز کرد و بدون هیچ حرفی فقط عاشقانه نگاهم کرد و من آن قدر عشق و خستگی را واضح در چشمانش دیدم 

که گریه ام گرفت و تا صبح برایش شعر گفتم و نصف جغرافی ام ماند برای صبح امتحان نیم ترم . 

گاهی فکر می کنم نیمی از زندگی من را همین سکانس های تاثیر گذار شکل می دهند . نیمی از زندگی مرا نگاه ها، صداها، کلمات ، شکل ها و رنگ ها تحت تاثیر قرار داده اند . 

و من خیال باف تر از همیشه با این چیز های کوچک عشق می کنم ؛ با سکانس های تاثیر گذارم ....

و چقدر دلم برای آدم هایی می سوزد که هیچ سکانس تاثیر گذاری در زندگی شان ندارند . 

هیچ سکانسی در زندگی شان نیست که دوست داشته باشند برای یک لحظه هم که شده دکمه ی pause را بزنند و حسابی سر آن بخندند یا گریه کنند ... 

هیچ لحظه ای را در زندگیشان یادشان نمی آید که باعث یک اتفاق بزرگ در زندگیشان شده باشد . هیچ لحظه ای حتی لحظه ی بغل کردن دوست قدیمی شان بعد از مدت ها . 

و گاهی فکر می کنم باید خدا را به خاطر بسیاری از سکانس های تاثیر گذار زندگی ام شکر کنم . 

به خاطر آن پیامچه ای که با عاشقانه ترین کلمات برایم فرستاده شد . و کلماتش سال هاست توی شلوغی های ذهنم غوطه ور است ... 

به خاطر آن شب که توی کوهستان، بابا با سرعت رانندگی می کرد و من و علی توی کوه داد می زدیم و یکی از آهنگ های عاشقانه ی احسان خواجه امیری را می خواندیم .

شب ، خارجی ، تاریکی محض و صدای ما در کوهستان . 

آن شبی که به گوشی مامان زنگ زدم و بابا برداشت و من صدای پیجر بیمارستان را به وضوح شنیدم و صدای لرزان بابا . 

آن روزی که برای اولین بار تنهایی به تره بار رفته بودم و احساس استقلال و هیجانش که داشت بند بند اجزای تنم را از هم می پاشاند؛

و من که با اعتماد به نفس داخل یک قصابی شدم و قیمت گوشت را از قصاب پرسیدم . و تعجب قصاب و خنده ای که از من پنهان کرد . 

آن روزی که بعد از مدت ها در نمایشگاه کتاب گم شدم و این گم شدن و جدایی از پدر و مادر آن قدر طول کشید که دختر سیزده ساله ی پررویی مثل من را به گریه انداخت . 

وقتی منتظر خبری بودم و خط های آنتنی که بالا نمی آمدند . 

صدای فریادم بر سر خودم که هنوز هم که هنوز است در گوشم مانده . 

یا آن عصری که از شدت تنهایی به گریه افتادم و بعد از ساعت ها گریه کردن کمی سکوت کردم و صدای سکوت بی نظیری که خانه را گرفته بود چقدر به دلم نشست . 

و حتی سوم ب ...

سوم ب ای که پر از سکانس های تاثیر گذار بود .

و همین صدای تق تق کیبورد وقتی دستانم یخ کرده و با آخرین قدرت دکمه ها را تند تند فشار می دهم و مهره های پشت گردنم تیر می کشند . 

و این هیجان باور نکردنی موقع نوشتن پست های وبلاگم و چشمانم که گاهی از شدت خیرگی می سوزند...

این سکانس های تاثیر گذار عزیز ترین سرمایه های کودکی، نوجوانی و جوانی من هستند . 

نعمتی که در پیری از خیلی ها گرفته می شود و شاید به همین خاطر پیری این قدر زود آدم ها را از پا در می آورد ...

به خاطر محرومیت از همین سکانس های تاثیر گذار ... 

و سکون و رخوتی که روحشان گرفتارش می شود . 

اما من آدم فیلم های هیجان انگیزم ...

زندگی هایی پر از فراز و فرود . پر از سکانس های تاثیر گذار که بیننده یا خواننده اش حتی گاهی از شدت هیجان دیدن یا خواندش از جایشان بلند می شوند ادامه ی قصه را ایستاده دنبال می کند ....

من عاشق ایستاده دنبال کردن زندگی ام هستم ...

 

 

ajgc2egcptacxyakb9it.jpg

 

 

 

پینوشت : پاییزجان من دارد می آید ... 

پینوشت: هفده ساله و نه ماهگی ام ... 

 

یا علی

 

 

 


[ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 8:6 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 387569