سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

من دلم خوش است به همین چهره ی رنگ پریده ی شما که می خندد و کنار چشمانش چین می افتد. 

دلم به همین بشر در صورتتان و حزن پنهانی قلبتان که در عکس نیفتاده؛ خوش است. 

این که با رنگ پریده و قلب ناآرام و اضطراب، در گلوله باران تست و نکته هم می شود مثل شما خندید . 

مثل شما که فرمانده ی یک گردان بودید . 

اصلا من دلم به حرف های ناگفته ی شما توی عکستان خوش است . 

به این که هر صبح شما اولین کسی باشید که جواب سلام مرا می دهید و مرا راهی مدرسه می کنید ... 

من اصلا دلم به همین خوش است که در کتاب دینی ام در جواب سوالی که نوشته است عکس چه کسانی به دیوار اتاقمان آویخته شده و با حالت شماتت باری علامت سوال گذاشته ــ که انگار عکس چه کسانی باید به دیوار اتاقمان آویخته شودــ بنویسم:

شهید خرازی .. 

و دل کتاب دینی ام را بسوزانم که تا به حال عکس شما را با آن خنده ی شیرین و صورت نورانی ندیده . حرف هایش را نشنیده . 

اصلا حالا که فکر می کنم لبخند با رنگ پریده هزار بار قشنگ تر است ... 

انگار از یک جهاد بزرگ پیروز برگشته باشی... 

وقتی به تو می گویند خدا قوت و با رنگ پریده لبخند می زنی ... 

راست گفت امام علی ... 

بشر فی وجه و حزن فی القلب مومنانه تر است انگار حاج حسین ... 

تا وقتی عکستان در اتاقم هست و در خوش حالی و غم به تمام دغدغه هایم می خندید حالم خوب است . خیالم راحت است . 

من هم می خندم ... 

با رنگ پریده ... 

با قلب ناآرام ... 

با دل گرفته حتی در گرگ و میش صبح پاییز ... 

باید مومن بود ... 

باید مومن بود ...... 

 

 

 

 

پینوشت: همیشه خدا را شکر می کنم که آن روز در موزه ی دفاع مقدس خرمشهر 

تعلل نکردیم و پولمان را سپردیم به مریم نظر و گفتیم فقط دو تا پوستر شهید خرازی همین ..!

خوب یادم می آید ... 

من و سنا بودیم ... 

من بی قرار بودم . دیشبش در شلمچه وداع کرده بودیم . 

حالم خوش نبود . قلبم داشت از سینه ام کنده می شد . 

هزار بار رفتم از موزه بیرون و دوباره برگشتم داخل . پوستر شهید خرازی را آن بالا زده بودند . 

جلوی پیشخوانش پرآدم . حتی قدرت نداشتم به آن یک نفر پشت پیشخوان بگویم یکی پوستر شهید خرازی . 

می ترسیدم گریه ام بگیرد . 

آخرش خریدیم . مریم برایمان خرید و داخل اتوبوس تحویلمان داد . 

هیچ وقت یادم نمی رود که از بعد آن آرام شدم . قلبم دیگر تند تند نمی زد . 

می خندیدم حتی . خیالم راحت شده بود. 

فقط کمی دلتنگی بود. اتوبوس به سمت راه آهن حرکت کرد و من آرام زیر لب می خواندم :

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد ... 

خدا را شکر . خدا را شکر ... 

 

 

 

 

 

یا علی


[ سه شنبه 92/9/12 ] [ 11:22 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 66
بازدید دیروز: 80
کل بازدیدها: 389102