سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

به خودم می گویم: این صحنه ها را به خاطر بسپار فاطمه سادات! و دکمه ی پلی چشمانم را فشار می دهم . 

اول زوم می کنم روی عارفه که دارد با دقت جغرافی می خواند . یک دفعه با تعجب به کتاب نگاه می کند و می گوید:

وای! جل الخالق! باورم نمی شه امسال فارغ التحصیل می شیم . 

و من می خندم . چشمانم را می چرخانم سمت حیاط . ریز ریز برف می بارد . بعد زوم می کنم روی دستمال کاغذی های مچاله شده و مریض دور و برم . 

زوم می کنم روی کتاب تست گاج و بعد از آن جا به کیف پر از کتاب و کتاب کار خودم نگاه می کنم . 

محیا نشسته و تند تند چیزی می نویسد . محیا خیلی شبیه من است . هم ارتباطات می خواند هم ادبیات . همان کتاب جیبی آبی را می خواند . تاریخ ادبیات است انگار . 

حسودی ام را به وضعیتش ثبت می کنم . به چند تا صندلی خالی دور و اطرافم نگاه می کنم که مثلا این ها جای دوستانم است که دلم برایشان تنگ شده . 

که من در این عصر پاییزی و برف زودهنگامش خیلی تنها هستم . که دلم میخواست یکی بیاید با شوق صدایم بزند فلفل ! و دستش را دراز کند سمتم که بیا برویم بیرون کمی قدم بزنیم زیر برف .

یا اینکه دلت می آید با این برف بنشینی پشت میز و درس بخوانی؟

اما هیچ کدامشان نیستند . و من تنهام . و این برف و این غروب لعنتی و این سرما و این دستمال های مریض دور و اطرافم چیزی جز تنهایی را به من القا نمی کنند .

به کتاب نگاه می کنم . جای خالی ندارد .

به زور یک جا پیدا می کنم و می نویسم:

امروز نمی دانم چندم آذر است . فردا جمعه است . جمعه سنجش دوممان را می دهیم . برف می بارد . من تنها گوشه ی کلاس پیش دانشگاهی نشسته ام فلسفه می خوانم .

غروب است . من احساس تنهایی می کنم . دلم برای دوستانم تنگ شده . محیا اینجا نشسته است. من و محیا خیلی شبیه همیم . محیا ادبیات می خواند . او ادبیات را دوست دارد . او از حقوقی ها بدش می آید .

من تنها اینجام . کسی نمی خواهد بیاید دستم را بگیرد و ببردم در حیاط و پرتم کند میان برف ها ؟ تا من یخ بزنم ؟ خیس شوم ؟ یعنی شما هم دلتان برای من تنگ شده که من این قدر امشب بی قرارم ... 

کتاب را می بندم . 

به محیا نگاه می کنم . داد می زنم:

واااااااااای محیا! من دچار وسواس فکری شدم . احساس می کنم هر چی خوندم یادم رفته . تموم شد . من سنجشمو بد می دم . 

می گوید: 

من هر وقت این طوری می شدم سنجشمو خوب می دادم . 

می گویم : نه من بد می دم . 

می گوید :

آخ جون یه تفاوت دیگه .( پس ما زیادم شبیه هم نیستیم .)

و می خندیم . 

هنوز دارد می بارد . ریز ریز . و من یاد آن جمله ای افتادم که سنا در کتاب ادبیات سه ام نوشته بود . 

ما می ریزیم  

ریز ریز  

چون برف 

که هرگز هیچ کس ندانست

تکه های خودکشی یک ابر است ...

(گروس عبدالملکیان)

به ادبیات سه ی داخل کیفم نگاه می کنم . جلد آبی اش پیداست . به او و تمام خاطرات نهفته اش افتخار می کنم .

باید درس بخوانم .

باید درس بخوانم ....

 

 

 

 

 

یا علی 


[ پنج شنبه 92/9/14 ] [ 7:11 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 388332