سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

بیشتر حسی شبیه آن نوشته ی کوتاه پشت یکی از صندلی های کلاس دوم را دارم که حتما یکی از بچه های فرهنگ در زمان شیدایی اش در یکی از روزهای سال تحصیلی سر کلاس یکی از معلم ها یواشکی پشت صندلی جلوییش نوشته بود ...:

من و این همه خوش بختی محاله .. 

قبلا فکر می کردم خوش بختی وقتی حاصل می شود که تمام شرایط زندگی آدم بر وفق مرادش باشد و هیچ چیز باعث اندوه و ملال او نشود . 

حالتی مثل بهشت . و معتقد بودم این حالت فقط در همان بهشت اتفاق می افتد و دنیا دار مکافات است و روزگار غدار ... 

فکر می کردم مگر می شود با صبح های زود در تاریکی رفتن به مدرسه و در تاریکی شب برگشتن خوش حال هم بود ؟ 

فکر می کردم مگر اصلا دانش آموز جماعت می تواند یک خوش حالی عمیق ... خیلی عمیق داشته باشد ؟ آن هم در دوره ای طولانی مثلا سه چهار هفته ... 

بالاخره در یکی از روزهای خوش حالی اش اتفاقی خواهد افتاد . 

یا بیرونی یا درونی ... 

بالاخره دنیا نمی گذارد به او خوش بگذرد . 

اصلا دانش آموز و غیر دانش آموز هم ندارد .

و همیشه روزی را که سر به بالش بگذارم ؛

و مغزم خالی خالی خالی باشد از فکر و خیال و تصور فردا ... 

بی هیچ استرس و اضطرابی ، 

و آرام ... خوابم ببرد و تا زمانی که خودم بیدار نشده ام کسی بیدارم نکند را خیال می کردم .

و فهمیدم خدا بهشت را برای همین گذاشته است . 

بهشت جایی است که تو شب ها بی دغدغه و فکر فردا ، بی اندوه و حسرت گذشته می خوابی و آرام می گیری . 

انگار همه ی اتفاق های خوب دنیا که باید می افتاد افتاده و دیگر قرار نیست هیچ چیز تو را ناراحت کند ... 

هیچ چیز یعنی هیچ چیز ... 

یعنی تماما خوشی و خوش حالی ... 

آرامش و امنیت ...

اما .. 

حالت این روزهایم یک جور خالی شدن است . تهی شدن یا ..

یا شاید بزرگ شدن ... 

و تازگی ها از این که اندوه آینده ام ، رویاهایم ، آرزوهایم را بخورم ... 

از این که حسرت گذشته ام را بخورم 

خسته شده ام ... 

و فکر می کنم ما آدم ها چقدر باید احمق باشیم ... 

که مثلا برای فردایی که نمی دانیم قرار است زندگی کنیم یا نه 

استرس بگیریم

و لحظه لحظه ای که داریم زندگی می کنیم را زهر خودمان کنیم . 

مثلا نمونه ی کوچکش همین مدرسه و کلاس ...

مثلا فرض کن ما بعد از ظهر با یک معلم خیلی عصبانی کلاس داریم . 

قرار است مثلا نصف کلاسش را درس بپرسد. 

و ما می دانیم معلم مذکور هنگام پرسش درس ابدا با کسی شوخی ندارد . 

و ما مثل دیوانه ها از صبح استرس آن یک ساعت و نیم کلاس بعد از ظهر را داریم . 

از صبح خدا خدا می کنیم که یک اتفاقی بیفتد و او از ما نپرسد . 

از صبح بارها و بارها وقتی را تصور می کنیم که او اسم ما را می گوید و از ما می خواهد که به سوالاتش جواب بدهیم . 

و از صبح استرس آن لحظه ی وحشت ناک را داریم که هر چه فکر می کنیم از شدت استرس جواب سوال یادمان نمی آید و معلم که بی امان فریاد می زند . 

بعد کافیست خدا با یک اشاره بزرگ ترین درس زندگی ات را به تو بدهد . 

فقط با یک حرکت تو را تسلیم کند . 

آن هم اینکه معلم مذکور بیاید درسش را بدهد و برود .

و اصلا انگار نه انگار که قرار بود درسی بپرسد ، دعوایی کند، فریادی بزند... 

یک روز . یک روز از چند روز عمرت را تماما استرس کشیده ای به خاطر هیچ . 

یک روز دوست داشتنی خدا را حرام دیوانه بازی ات کرده ای . 

ناشکری فقط این نیست که هی از منبع بی نهایت نعمت های خدا مستفیض شوی و با پررویی به جان خدا غر بزنی . 

ناشکری این هم می تواند باشد . 

یعنی یک روزت را که خدا به آسانی می توانست از تو بگیرد، به خواست خودت زجر کشیده ای . 

شاید اگر این حرف ها را تا چند هفته ی پیش به من نشان می دادند شروع می کردم ناسزا گفتن به نویسنده ی بی مغز و سرخوشش که هیچ چیز از سختی زندگی و دنیا حالیش نمی شود . 

و از اینکه یک نویسنده کلمات را حرام شعارهای صد من یه غازش کرده حرص می خوردم . 

اما حالا ... 

حالا که حسی شبیه آن نوشته ی پشت صندلی کلاس دوم را دارم 

این که این همه خوش حالی و شیدایی من آن هم درست در واپسین روزهای پیش دانشگاهی محال است و حتما باید یک اتفاق عجیب و غریب شبیه یک معجزه بیفتد تا من باور کنم که حالم این روزها خوب است و ملالی نیست جز دوری دوستان ... 

و دوری دوستان هم بخش جدایی ناپذیر این زندگی است چون آدم ها که نمی توانند همیشه پیش هم باشند ... 

گاهی خدا دوری را هم ضمیمه ی دوستیشان می کند تا بیشتر قدر هم را بدانند و اصلا دلتنگی هم شیرین است . 

حس اینکه کسی یا کسانی در این دنیا وقت هایی از زندگیشان را به یاد تو هستند، خوابت را می بینند و حسرت با تو بودن را می خورند .  

حس دوست داشتن یکی و حس دوست داشتنت ... 

اصلا مگر می شود وصال را بدون هجران معنا کرد ؟ 

و حداقل مطمئنم خوش حالی من ربطی به شیدایی افسردگی ام ندارد . 

انگار یک اتفاق، یک حادثه ی کوچک در من افتاده است . 

انگار کمی بزرگ تر از روزها و هفته های قبلم شده ام . 

حالا اگر کسی بیاید و بگوید قدر روزهایت را بدان مسخره اش نمی کنم . 

چون دیگر فکر آینده و حسرت گذشته خسته ام کرده است. چون شبی از همین شب ها به این نتیجه رسیدم که من نصف عمرم را زندگی نکردم چون مشغول آینده و گذشته ام بوده ام . 

و این اعتراف های بزرگ سخت است و دردناک . 

و خودم هم باورم نمی شود که چطور یک دفعه به این یقین رسیده ام . 

منی که تا همین چند هفته و چند ماه و چند سال پیش استاد ایرادگرفتن به قیافه ی این زندگی و روزگار بودم .

و به نظرم دیگر بهشت جایی نیست که تو یک شب را آرام و بدون استرس و دغدغه و ناراحتی سر به بالش بگذاری و بخوابی . 

بهشت یعنی یقین . 

یعنی وقتی که پر از یقینی . یعنی دیگر هیچ شکی نداری که زندگی همین لحظه است . همین ثانیه ای که گذشت . 

این که خوشی حتما نباید یک چیز گنده باشد که برایت از آسمان فرو فرستاده شود . حتما نباید همه چیز راست و ریس باشد تا تو خوش حال باشی . 

اصلا هنر این نیست که صبر کنی یک روزی همه چیز بر وفق مردات باشد . 

پول باشد . 

شغل خوب باشد . 

دانشگاه و موقعیت اجتماعی خوب .

خانواده ی خوب . 

دوستانی که کنارت هستند . 

و تمام نعمت ها تمام و کمال حاضر و آماده ... 

هنر این است که کنکور داشته باشی . 

صبح ها ساعت هفت با کلاس عربی شروع شود.

هوا سرد باشد . در تاریکی بروی مدرسه . 

تست های عربی ات عقب باشد . 

سنجش نزدیک . 

اصلا ندانی قرار است تا چند ماه دیگر خوش حال باشی یا ناراحت . 

اصلا ندانی که خدا برایت چه برنامه ای دارد . 

و باز ...

حسی داشته باشی شبیه این که انگار دارند توی دلت قند آب می کنند . 

هی دیگران از سختی روزگار بر سرزنان باشند و تو به این همه دیوانگی شان بخندی . 

و فکر کنی آن موقع ها که برای این چیزهای کم ارزش غصه می خوردی چقدر کوچک بودی . 

و زندگی را مثل یک سیب شیرین بهشتی گاز بزنی . 

و اصلا هم نترسی که این حرف ها را جایی بنویسی و بقیه بخوانند و فکر کنند تو چقدر خوب بلدی شعار بدهی  حرف های تکراری بزنی .

اصلا خوشت هم بیاید . 

چون این جدید ترین کشف زندگی توست . 

از میان یک عالمه تجربه و لحظه لحظه زندگی پیدایش کردی . 

حالا قدر همین لحظه را ، همین لحظه ای که انگشتان دستم تیر می کشند به خاطر بی وقفه نوشتن،

و چشم هایم می سوزند و دست هایم یخ کرده اند از شدت هیجان ... 

قدر همین لحظه ای که دارد تمام می شود و لحظه ی جدید به وجود می آید را می دانم .

نمی دانم این خوشی دیوانه کننده از کجا به سرم زده . 

نمی دانم این حادثه کجای زندگی ام اتفاق افتاده . 

نمی دانم اصلا کسی این لحظه ی کشف و شهود مرا درک می کند ؟ یا کسی هست که با خواندن این حرف نگوید چه قدر شعار دادن آسان است ؟

نمی دانم کسی حال الان مرا که در تاریکی اتاق نشسته ام و دارم تند تند می نویسم را می فهمد ؟ 

کسی می تواند صدای دکمه های کیبورد را بشنود ؟ 

و صدای خنده های دلم را .. 

بعد از یک عصر نسبتا دلگیر جمعه ... 

اصلا به نظرم حتی غم .. 

یک اندوه واقعی ... 

یک انتظار سخت هم در این زندگی جا دارد . و خدا هنرمندانه گاهی وقت ها آن را به تو می چشاند .

مثلا هنرمندانه انتظار را ضمیمه ی آخر هفته ات می کند . 

این که دلت هی شور بزند . هی به ساعت نگاه کنی . از پنجره بیرون را بپایی . منتظر باشی . به خورشید در حال غروب جمعه نگاه کنی و یک غم ... یک غم تکرار نشدنی بنشیند به دلت . 

بغض ... درد بغض هم حتی ... 

اصلا تصور این که آدمی که تا به حال درد یک بغض را نچشیده محال است . 

مثلا تصور آدمی که تا به حال گریه نکرده . 

تصور آدمی که یادش نمی آید آخرین بار برای چه کسی دلش تنگ شده و تا حد مرگ دوست داشته آن لحظه کنار او باشد، چون آن قدر کار دارد که وقت فکر کردن به این مسخره بازی ها را ندارد ...  

به نظرم حتی اگر ما آدم ها آن لحظه ای را که داریم از شدت ناراحتی زار می زنیم

یا لحظه ی تنهایی در یکی از شب های عمرمان

یا لحظه ی خداحافظی با یک دوست

یا لحظه ی یک دلتنگی عمیق درست وسط درس 

لحظه ی خستگی شدید وقت نشستن سر کلاس 

لحظه ی ترس 

لحظه ی نفرت 

لحظه ی خشم 

لحظه ی بغض و ناراحتی ...

به نظرم باید قدر همین لحظه را هم در همان لحظه دانست . 

باید در آن لحظه عمیقا ناراحت بود . 

یا در آن لحظه با صدای بلند گریه کرد چون معلوم نیست دیگر وقت کنیم در این دنیا گریه کنیم . 

این حس ها خوب نیست . 

اما... 

شاید اگر آن لحظه قدر این ناراحتی را بدانیم دیگر لحظه های شادی عمرمان را اسراف نکنیم . 

لحظه ی خوش حالی و شادیمان را ... 

لحظه ای که بلند داریم قهقهه می زنیم را ... 

این کشف های کوچک شاید برای خیلی ها از بدیهیات زندگی شان باشد ...

شاید با خودشان بگویند که این دختربچه فکر می کند چه کار شاقی کرده 

اما یقین

برای من 

چیز ارزشمندی است ... 

حالا به یقین می دانم که زندگی را عجیب دوست دارم و از این دوست داشن حالم خوب است . 

و کاش می توانستم  آن کسی را که روزی از روزهای سال تحصیلی پشت یکی از صندلی های کلاس دوم آن جمله را نوشت ببینم و به او بگویم:

این همه خوش حالی در روزهای شاید ملال انگیز مدرسه محال نیست اگر تو هم مثل من کمی به یقین برسی...

به یقین این که زندگی قشنگ است 

اگر بی انصاف نباشیم ...

 

+60.jpg

 

 

 

یا زهرا

 

 

 

 


[ شنبه 92/11/26 ] [ 1:27 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 388258