سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

می خندم . 

می خندم وقتی مامان می پرسد: چطور دادی ؟ 

و من جواب می دهم : بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ... 

و او که می گوید : بی حس شدی هان؟ قبلا ها ناراحت می شدی . برای ما قیافه می گرفتی . 

و من سعی می کنم با واژه هایی مثل آمپول، بی حسی و سنجش هایکو بگویم ... 

مادر که توت فرنگی گل خانه ای خوشگل و بی مزه را در دهانم می چپاند و می خندد یک دفعه اضطراب می گیرم . 

اضطراب اینکه بهار دارد می آید . 

با ترس به مامان می گویم: بهار ؟ 

می گوید: نه گلخانه ایست ... 

و من فکر می کنم که توت فرنگی چه طبیعی باشد چه گلخانه ای یعنی بهار . 

یعنی این که چارشنبه من حساسیت فصلی ام شروع شد و من حاضر بودم سرما خورده باشم اما حساسیت فصلی ام شروع نشود . 

میرباقری با من قهر بود و من اصلا حوصله نداشتم بروم از او عذرخواهی کنم چون چارشنبه به سرم زده بود .  آخر آدم که به خاطر دیوانگی اش عذر خواهی نمی کند . به خاطر یک وقت هایی به سرش زدن . 

و من خودخواهانه انتظار داشتم بعد از چند ماه بفهمد من دیوانه بازی زیاد دارم . مثلا سر کلاس آقای عامری یاد حرف های آقای نیکخو می افتم و گریه ام می گیرد . مثلا از اینکه یادم رفت برای عارفه هات چاکلت ببرم عذاب وجدان می گیرم . مثلا یک دفعه عجیب در کنار پریا و مریم احساس تنهایی می کنم و وقتی مریم با رنگ پریده می پرسد چت شده؟ بیشتر بغضم می گیرد. 

من که حالم خوب است . خیلی خوبم . و اصلا نمی فهمم چرا موقع حرف های نیکخو گریه ام می گیرد . و برای اولین بار حالتی عجیب پیدا می کنم بین خنده و گریه .

وقتی می گوید آدمی که خدا را نداشته باشد تنهاست . تنهایی خیلی بده . می فهمید ؟

و گلویم این قدر از شدت بغض تیر می کشد که ممکن است همان جا میز اول جلوی نیکخو بزنم زیر گریه . بعد مثلا یاد حرف های آن روز خانوم قاسمی می افتم .

یاد توصیف خنده های محزون نوه اش . وقتی تمام اتاق ها را دنبال مادرش می گشت و خانوم قاسمی مستاصل هر کاری می کرد تا او بخندد . یاد حرف های خانوم قاسمی وقتی گفت باید خنده ی او را می دیدید . که چه حزنی داشت ..

خب من این ها را چطور می توانم برای پریا و مریم توضیح دهم وقتی خودم هم متعجبم . متعجبم که چرا مغزم از این حرف های غمگین خالی نمی شود . من که حالم خوب است .

سر کلاس عامری که اشک بی موقعم را از زیر عینک پاک می کنم یاد چشمان خانوم قاسمی می افتم که برق می زد و می گفت: فکر کردم اگر ما هم برای امام زمان مثل نوه ام بودیم ؛ یعنی همه وجودمان انتظار بود ... 

یکی  از بچه ها می پرد وسط حرفش : خانوم می گن اصن امام زمان بیشتر منتظر ماست . 

و خانوم قاسمی می گوید حالا فکر کنید امام زمان همچین حالتی دارند . که دیگر خنده هایشان هم خنده نیست . تمام حزن است . 

و من دوست دارم فریاد بزنم . دوست دارم سرم را بگذارم روی میز و به اندازه ی یک روضه گریه کنم . دوست دارم صورتم را پنهان کنم و عینکم را پرت کنم طرفی و زار بزنم . 

و نمی دانم چرا همه ی این ها در مغزم می پیچد . حرف های نیکخو وقتی تمام کلاس سکوت بود و من قشنگ حس می کردم دارد از ته ته ته دلش درمورد خدا حرف می زند و وقتی می گوید تنهایی انگار قشنگ می فهمد یعنی چه و تلاش می کند  به ما بفهماند . می خواهم بخندم . می خواهم باز هم سر به سر میرباقری بگذارم و  او حرص بخورد و بگوید چرا این قدر حرف می زنی و خواهش کند یک لحظه ساکت باشم . 

می خواهم وقتی عارفه سربه سرم می گذارد من هم بخندم و جوابش را بدهم . می خواهم با پریا جر و بحث کنیم و به هم تیکه بندازیم . می خواهم شاد باشم . 

اما سرم پر از حرف و صداست. پر از لحظه های غمیگینی که باید گریه می کردم و نکردم . انگار یک بغض فاسد شده در گلو دارم . که مثل سرطان تمام گلویم را گرفته . تمام گلویم را .. 

بهاره که پیاده می شود تنها می شوم . رادیو انگار تا اشکم را در نیاورد راضی نمی شود . 

صدای محزون خواننده می پیچد در گوشم . و اشک هایم آرام آرام می ریزند پایین . و من انگار دارم از یک بغض سنگین فارغ می شوم ...

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند 

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند 

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند .. 

کم کم آرامشی عجیب می نشیند به دلم و صدای اذان انگار حسن ختامی باشد برای گرفتگی عجیب آن روز آن قدر آرامم می کند که احساس می کنم ذهنم از تمام اتفاقات غم انگیز یک دفعه خالی شده است . 

فقط صدای اذان است ... و غروب ... 

و بغض کوتاه و کوچک من که آزاد آزاد شده است ... 

به توصیه ی آن روز خانوم قاسمی اذان را تقریر می کنم... 

موذن زاده می گوید اشهد ان لا اله الا الله و من به اندازه ی شوق یک تازه مسلمان شده آن را تکرار می کنم ...

شهادت می دهم که نیست خدایی جز او ... جز الله ...

و به دیوانه بازی های خودم می خندم ... 

به این روزهای عجول که حتی فرصت نمی دهند که از رویشان یادداشت بردارم .. 

که ثبتشان کنم ... 

که هجده سالگی ام تند تر از آن چیزی که فکرش را می کردم دارد می گذرد ... 

و اینکه

حال همه ی ما خوب است 

باور کن!

 

 

hobab.jpg

 

 

یا صاحب الزمان

 

 


[ جمعه 92/12/2 ] [ 3:46 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 119
بازدید دیروز: 89
کل بازدیدها: 388580