سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

دقیقا وقتی به سنا پیامچه دادم که نود و نه هم خوب است و من بیخودی رویش حساس بودم یک دفعه دلم ریخت و باعث شد تا ساعت هفت که کتابخانه بودم سرم را از روی کتاب تست بلند نکنم ...

حال این روزهایم دقیقا چیزی است بین حال جوجه اردک زشت که همه از او فرار می کنند و او خودش نمی داند که قرار است بعدا یک قوی زیبا بشود .

حال جوجه اردک زشت که همه به جرم زشت بودن تنهایش می گذارند .

و او تمام روزش را صرف این می کند که بنشیند لب رودخانه و به قوی های سفیدی نگاه کند که از جلویش می گذرند ...

به خواهر و برادر هایش که بزرگند و زیبا ...

حالم یک حسی شبیه اوست ...

مثلا هر چند بار یک بار بروم کارنامه ی پرنیا را نگاه کنم و احساس کنم شاید من هم رتبه ی او را گرفتم .

مثلا خودم را بگذارم جای پرنیا وقتی که دستانش می لرزد و دارد شماره شناسنامه اش را تندتند تایپ می کند .

و قلبم شروع کند به تند تند زدن ...

و وقتی عدد سی و هفت را توی کارنامه ام می بینم همین جوری مات به مانیتور زل بزنم و احساس کنم قلبم ایستاده ...

 وبه همه ی مشقت ها و سختی ها و استرس های روزهای قبل فکر کنم ...

و آن لحظه حتما مادر و پدرم دارند تند تند می پرسند که چه شد و چند شدی...؟

و من حتی قدرت این را ندارم که عدد کوتاه و دوست داشتنی 37 را به زبانم بیاورم ...

آه ...

تصور آن لحظات به جنونم می کشد...

کلا این روزها هر کار خارج از برنامه ای می کنم کوفتم می شود .

حتی اگر یک دفعه متوجه شوم آن جوان محجوب مثبت داخل تلویزیون ملاصدراست که وقتی مادرش از دختران شیراز حرف می زند سرخ می شود ...

حتی وقتی در منابع آخر سریال اسم کتاب مردی در تبعید ابدی را ببینم و جیغ بزنم و به تلویزیون لعنتی بفرستم و وحشیانه تلویزیون را خاموش کنم ...

حتی اگر شروع کنم تمام سریال هایی که می خواستم بعد کنکور ببینم و همه ی همه اش را بعد سال ها تلویزیون در سال کنکورم پخش کرد تیتر  کنم ...

از شهریار و نردبام آسمان گرفته تا سریال کتاب مورد علاقه ام ... سریالی در مورد فیلسوفی که شب هایی را تا صبح برای تنهایی اش گریه می کردم ...

هر کار خارج از درسی به جانم زهر می شود ...

و تنها اشکال سال کنکور همین است...

با عذاب وجدان لذت بردن ...

عذاب وجدان هنگام گوش دادن به درد و دل های مادر و نگرانی های همیشه اش ...

عذاب وجدان وقت تعریف کردن یک لطیفه ی تکراری توسط علی درست وسط کنکور 91 ...

عذاب وجدان هنگام خوردن سالاد بعد شام و این که هی یک عوضی ای درونت بگوید: حالا سالاد نمی خوردی می مردی؟ هی طولش بده ..

عذاب وجدان هنگام تایپ کردن این کلمات...

و یک هفته تا پایان خرداد نمانده ...

و بعد از آن جوجه اردک زشت می ماند و هفت روز تاریخی که شاید وقتی یک قوی زیبا شد هیچ وقت فراموش نکند...

یک تیر ..

دوم تیر...

سوم تیر ...

چارم تیر ..

پنجم تیر...

ششم تیر ...

و ...

و بیشتر شبیه هفت خان رستم می ماند تا قصه ی جوجه اردک زشت ..

و کی گفته که تمام جوجه اردک های زشت به یک قوی سفید زیبا تبدیل خواهند شد ...؟

شاید من از انواع جهش یافته اش باشم...

مثلا یک دفعه تبدیل شوم ...

تبدیل شوم به یک کلاغ سیاه ...

و دوباره قصه ای جدید شروع خواهد شد ...

همان قصه ی دوست داشتنی بچگی هایم ...

قصه ی همان کلاغی که به خودش پرهای رنگی وصل می کرد تا زشتی اش را بپوشاند ..

و امان از باران ...

بارانی که همه را رسوا می کند ...

کلاغ ها را ...

قوی های سفید را حتی ...

جوجه اردک ها را ...

رستم ها را ..

و داوطلبین کنکور سراسری نود و سه را ...

و من این روزها دقیقا نمی دانم کدام یک از این ها هستم ...

 

 

 

 

 

 

پینوشت : کتاب های قصه ی بچگی هایم هیچ وقت تنهایم نمی گذارند . اصلا همه ی شوخی های این دنیا را می شود با قصه ی آن کتاب ها تفسیر کرد ..

حتی کنکور را ..

بزرگ ترین شوخی این زندگی با من تا الان ...

پینوشت: پرواز مردنی است تو کنکور را بچسب ...

پینوشت: شوخی کردم ...

پینوشت: نمی دانم بعدا که به یک قوی زیبا تبدیل شدم به این شوخی های بی مزه ی زندگی خواهم خندید یا ..

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 93/3/21 ] [ 10:58 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 388350