سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

من همانیم که تو شب ها با التماس هایش می آمدی و دست می کشیدی به موهایش و می رفتی ؟

من همانم ؟

این همان دختری است که عصر هایش را با تو می نشست و حرف می زد ؟ 

این ، آن دختری است که صبح ها بلند به تو صبح بخیر می گفت و می خندید به پهنای صورت ... 

حتی در اوج نگرانی .. 

حتی در اوج خستگی ...؟

این همان دختری است که قول می داد و نمی زد زیر قولش ؟

 این همانیست که صبح ها با عشق به گنجشک های کوچه سلام می کرد و می گفت سلامش را به تو برسانند ؟

مگر چند روز و چند ماه یا چند سال گذشته ؟ 

مگر تو چقدر نیامدی و من چقدر خواب بودم ؟ 

مگر تنهایی شاخ و دم دارد ؟ 

دارم می بینم . 

دارم حس می کنم . 

توی رگ هام .

زیر پوستم . 

دور گردنم .

همه ی وجودم را گرفته ...

من فرار کردم از میان دستان تو یا تو ...

من اخراج شده ام از قلب تو یا تو ... 

من در این هیاهو ها گم شده ام یا تو ... 

اصلا من تو را دوست داشتم یا تو ... 

لعنت به عادت اگرعادت به تو نباشد ...

لعنت به خوشی و خوش حالی اگر با تو نباشد ..

لعنت به رویا و آرزو اگر انتهایش نباشی ...

مگر بی وفایی شاخ و دم دارد ؟ 

دارم می شنوم . 

دارم می بینم .

باز گند زده ام به همه چی ...

به همه ی آن چیزی که با هم ساختیمش . 

دستانم را گرفتی میان دستانت و با هم درستش کردیم و من ..

این من لعنتی سر به هوا و خوش خیال فکر کردم خودم درستش کرده ام ...

فکر کردم من منم ... 

مگر غرور و کبر شاخ و دم دارد ؟ 

که تو خواستی پنهانش کنی از من و به رویم نیاوردی ... ؟

به رویم نیاوردی که چند هفته است دوباره رها شده ام ... 

که چند هفته است زده ام به ناکجاآباد و دارم تخته گاز می روم ... 

دوباره مغزم معیوب شده ..

دوباره عشقم علیل شده ...

دوباره تو رفته ای ...

نه، من فرار کرده ام ...

من مثل ماهی از میان دستانت سر خوردم ...

قرارمان آب بود ...

دریا بود ...

قرارمان تو بودی ...

قرارمان سیراب شدن بود ...

مگر تشنگی شاخ و دم دارد ؟

این منم که شب ها از تشنگی همه جا را دنبال تو می گردم ...

این منم که دوباره برگشته ام سر خانه ی اولم ...

این منم که توی کشوی میزم ...

لای دفتر یادداشتم ...

لای کتاب شعر ...

میان قرآن ...

میان گلدان گل یاس ...

دنبال تو می گردم ...

چرا ؟

چرا گذاشتی دستانت را رها کنم و بروم ؟

چرا گذاشتی ؟

چرا تو این قدر مهربانی ؟

چرا با من این کار را می کنی ...؟

چرا می گذاری بی تو عذاب بکشم ...؟

چرا دستانم را نمی بندی ...؟

دهانم را ..

چشمانم را ...

چرا نمی خواهی فقط برای خود خود خودت باشم،

نه برای خود خود خودم ...؟

من از این خودخواهی حالم بد است ...

از اینکه دیگر نمی شنومت ...

نمی بینمت ..

نمی خوانمت ... 

قرارمان این بود که فقط تو باشی ...

ماه تو باشی وقتی بعضی شب ها نورش می افتد روی تختم ... 

ستاره تو باشی وقتی آرزوهایم بی شمار می شود و توانم کوچک ...

ابر تو باشی که برای غم های بی غمی ام گریه می کنی ...

لبخند تو باشی وقتی شادی مثل قند در دلم آب می شود ...

چرا خواستی نباشی؟ 

چرا خواستی نداشته باشمت دوباره ؟

چرا مرا تبعید می کنی به جهنم نبودنت و ندیدنت و حتی ...

حتی نخواستنت ...

من ؟ 

من گمشده ی آواره ی مجنون نخواهمت ؟ 

نخواهمت که چه بخواهم ؟ 

آسایش را ..؟

وقتی آسایشم تویی ؟

راحتی را ؟ 

وقتی آرامشم تویی؟

امنیت را ؟

وقتی امان تویی ؟

اصلا نه آرامش 

نه امنیت 

نه راحتی و آسایش ... 

بی قراری برای تو قشنگ بود ...

التماس های شبانه قشنگ بود ... 

هر گلی را بوییدن و یاد تو افتادن قشنگ بود ...

خدا را خواندن به خاطر تو زیبا بود ... 

دعا کردن برای تو جان می داد به من و به تمام کائناتی که صدایم را می شنیدند ... 

خدا اصلا دوست تر بود با من تا تو بودی .. 

تا تو را داشتم ... 

خدا دوست ترم داشت تا دوستی تو را خواستم ... 

نه این دختری که می جنگد و هر روز زخمی تر از پیش شکست می خورد...

نه این دختری که همه چیز را اشتباهی گرفته ..

شوخی ها را جدی می گیرد و به جدی ترین چیز های زندگی می خندد ... 

نه این دختری که تنها مانده وسط یک عالمه تنهایی ... 

این دختر تو بود ؟ 

این بود آن دختری که قولش را دادم به تو ؟ 

این بود آن کسی که قرار بود هر جا می رود و هر کاری می کند شبیه تو باشد ؟ 

به یاد تو باشد ؟ 

به خاطر تو باشد ؟ 

نه .. 

من آنی نیستم که تو می خواستی .. 

من آنی نیستم که آن خاطرات شیرین شیرین برایش باشد ..

من آنی نیستم که قرارمان بود ..

من آنی نیستم که خواستی باشم...

باشم و بمانم ...

باشم و بمانم و بمیرم ... 

حالا .. 

عزیزترینْ عزیزِ عزیزانم ... 

می شود برگردی تا از این دنیا برگشت نخورده ام ؟ 

تا پشیمان برگشت نخورده ام ؟

دیگر عذاب نخواستنت بس نیست برای این همه زندگی ؟ 

این همه زندگی ای که روی دستم مانده و نمی دانم بی تو اصلا لازمم می شود یا نه ...

بی تو که هیچ چیزی لازم نمی شود جز مرگ ...

جز تمام شدن...

و این را نخواه ... 

که من دوباره ...

سه باره ..

و چهار باره ...

برگشته ام پیش خود خود خودت ...

 

15412860955537878041.jpg

 

 

 

یا صاحب الزمان 

 


[ یکشنبه 93/4/15 ] [ 4:2 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 56
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 388368