سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که دیگر هیچ چیز نباشد که سر کیفم بیاورد . که از دیدنش دستانم یخ کند . قلبم تند تند بزند . 

هنوز آن قدر همه چیز برایم عادی و بی مزه نشده . هنوز مصلحت اندیشی و با عقل تصمیم گرفتن را آن قدر بلد نشده ام که دلم برای چیز هایی ضعف نکند . 

و هر چه بخواهم از این حس، از این حس زندگی بخش فرار کنم یا کتمانش کنم نمی توانم . 

هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که به خودم هم دروغ بگویم. به خودم یعنی به عشقم، به دلم و به احساسم ...

هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که از دیدن قشنگ ترین و زیبا ترین تتابع اضافات زندگیم از تختم بلند نشوم و یک دور اتاقم را نچرخم و دوباره سر جایم ننشینم . 

هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که بتوانم لبخند نا خودآگاهم را هنگام دیدن این عبارت پنهان کنم . 

وقتی ادوار شعر عمو کدکنی را باز می کنم و چشمم می افتد به ابتدای کتاب ... 

آن جا که به ساده ترین و زیبا ترین شکل ممکن، نوشته شده است ...:

 

"به دانشجویان دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران "

 

و یک حس، یک حس عجیب و غریب، یک حس مرموز و توصیف نشدنی می خزد زیر پوستم و موهای تنم سیخ می شود.

به تک تک حروف نگاه می کنم . به تک تک کلمات که به زیبایی تمام کنار هم نشسته اند . 

به کلمه ی دانشجو خیره می شوم . 

به دانشکده ..

به ادبیات این آرمان شهر زندگی ام ... 

به دانشگاه تهران .. 

و یک لبخند، یک لبخند ناخودآگاه از ته دل ... 

یک لبخند شیرین از ته قلب ... 

می نشیند روی صورتم قبل از اینکه عقل بخواهد هوار بزند و بگوید احساساتی نشو!

قبل از این که این عقل عجیب و غریب بخواهد بگوید هنوز هیچ چیز مشخص نیست!

قبل از اینکه فکر های وحشی به سراغم بیایند .

قبل از اینکه کسی بخواهد لبخندم را به بغض تبدیل کند .

قبل از آینده نگری، قبل از واقع گرایی و قبل از همه ی این فکر هایی که آدم بزرگ ها با خودشان می کنند .

و یک طعم شیرین را توی دهانم احساس می کنم . یک حس آشنایی . انگار من سال های سال باشد که "دانشجوی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران" باشم . 

انگار من سال های سال باشد که ادبیات خوانده ام . انگار من هم یکی از دانشجویان عمو کدکنی باشم . 

حالم خوش نباشد!

نا امید باشم یا خسته !

عصبانی باشم یا بی حوصله !

هر چه باشم دلیل نمی شود این حس مرموز و از یاد نرفتنی به قلبم فشار نیاورد آن قدر که مرا سر ذوق بیاورد . آن قدر که دلم بخواهد شعر بگویم...

دلیل نمی شود لبخند ننشیند روی صورتم وقتی یک آشنا را می بینم؛ در این برهوت خستگی و دل زدگی و تنهایی ...

دلیل نمی شود انگشتانم را روی کلمات نکشم و داغی تنشان را حس نکنم . 

دلیل نمی شود...

چون آن قدر بزرگ نشده ام که دیگر هیچ چیز مرا سر کیف نیاورد و هیچ فکر و تخیلی حالم را خوب نکند . 

چون آن قدر بزرگ نشده ام که شب ها خیال بافی نکنم . 

چون آن قدر بزرگ نشده ام که کد 10123 ــ این روان ترین کد عالم راــ در اولین انتخاب دفترچه ی انتخاب رشته ننویسم .

چون آن قدر بزرگ نشده ام که بتوانم روی احساسم حرفی بزنم . چون آن قدر بزرگ نشده ام که برایم نگاه و حرف دیگران مهم شود . 

چون آن قدر بزرگ نشده ام که آن مدینه ی فاضله ای که گاه تنهایی سراغش می رفتم را فراموش کنم . 

به ادبیات فکر نکنم . 

به کسی که در سرد ترین و طوفانی ترین روزهای زندگی مرا به یک لیوان چای داغ دعوت می کرد.

به جایی که در گمگشته ترین وقت های زندگی همیشه باز بود تا زیر خنکای سقفش نفسی تازه کنم .

به چیزی که همیشه مثل چراغ در دستانم بود وقتی در تاریکی افکارم کورمال کورمال قدم می زدم . 

ادبیات معلم بود . استاد بود . همراه می شد با تو وقتی چیزی جز یک ایمان ترک خورده در دستانت نمی ماند .

ادبیات آن بارقه ی امید بود از طرف خدا وقتی من تمام سعیم را می کردم که بمیرم اما نمی مردم .

درست در لحظات خطرناک بین کفر و ایمان انگار جبرئیل بود از طرف پروردگار که این پیامبر کوچک خسته را در آغوش بکشد .

ادبیات صدای زیبای ایمان بود در تنگنای بی ایمانی ...

اغراق نیست . غلو نیست . کلمات برای من عزیزند . 

جملات برای من حرمت دارند . 

از نوچوانی کلمات سر ذوقم می آوردند . یا حتی از کودکی ...

از کودکی به جای غذای مادر ، کلمات را در دهانم مزه مزه می کردم . جملات را جویده جویده امتحان می کردم . 

ادبیات برای من همان کتاب های قصه ای بود که مادر با خستگی تمام در راه برگشت از مهدکودک می خواند . 

ادبیات هرم داغ کلمات کتاب قصه بود در آن ظهر های داغ تابستان میان چرت های مادر ... 

ادبیات آن انشای کلاس پنجم بود . آن جملات در تاریکی اتاق نوشته شده، روی برگ های خیس از عرق کتاب "بنویسیم" ! 

آن حس خوب آفرینندگی ...

ادبیات معلم عزیز ادبیات کلاس اول راهنمایی بود برای من ... 

ادبیات تجربه های قشنگ بود . ادبیات ذوق بود وقتی در راهروهای دبیران با پولی بالا و پایین می پریدیم . 

ادبیات نگاه های پر از حرف خانوم پارساپور بود . 

ادبیات ارتباط بود . ادبیات دوستی بود . ادبیات پیوند بود بین من و دوستانم . 

ادبیات آجری بود برای ساختن آن بنای زیبای آینده توی خیال هایم . 

ادبیات کلاس درس بود . ادبیات تجربه ی یک رقابت شیرین بود . ادبیات حس خوب نوشتن یک بیت شعر روی تخته ی سرد کلاس پیش دانشگاهی بود . 

اصلا ادبیات تمام حس های قشنگ و تجربه های قیمتی زندگی ام بود . 

کلمات ، جملات ، مصراع ها ، ابیات ، قصاید و غزل ها  ... 

ادبیات برای من چیزی فراتر از یک رشته ی دانشگاهی است حتی اگر من در بین آن دو تا گیومه ی ابتدای کتاب ادوار نگنجم ... 

ادبیات برای من چیزی فراتر از یک درس است حتی اگر کد 10123 انتخاب اولم نباشد به ناچار ...

حالا چطور ... ؟

چطور می توانم تمام این خاطرات خوب را بگذارم یک طرف و عقل را قاضی کنم بین دانشگاه و لیاقت و استعداد ...؟

چطور می توانم چشمم را بر همه ی شیرینی ها و این لبخند های ناخودآگاه ببندم ... ؟

چطور این ذوق های یک دفعه ای و چرخیدن توی اتاقم را فراموش کنم ...؟

حالا .. 

چطور... ؟

دیگر با کدام آبرو در چشم کتاب هایم نگاه کنم ... ؟ 

در چشم دیوان حافظ ؟ 

در چشم گلستان سعدی ؟

در چشم تذکره الاولیای عطار ... ؟

 در چشم فیه ما فیه مولانا ..؟

دیگر با چه آبرویی به حاشیه های بی قراری کتاب تاریخ ادبیات زل بزنم و اشک هایم یواشکی سر نخورند روی کلماتش ... ؟ 

من مرد جا زدن نیستم ...!

من مرد فکرهای عاقلانه نیستم ...!

من مرد پاسخ گویی به سوالات مکرر دلم نیستم اگر ادبیات نباشد آن همدم همیشگی روزهایم ...!

من مرد فرار نیستم ...!

حالا ... 

حالا که چند ساعت است زل زده ام به صفحه ی اول کتاب ادوار و هنوز یک کلمه هم از آن نخوانده ام، می فهمم که من همان دانشجوی دیوانه ای هستم که شاداب می گفت ... !

من همان دیوانه ای هستم که همه می شناسند ...!

و ادبیات می خواهد "شیرین" باشد ...

می خواهد کوه باشد برای کوهکن خسته ای مثل من .. 

می خواهد پادشاه بی چون چرای تخیلاتم باشد و من خدمت گزار بی عقل و حواس ... 

می خواهد استاد باشد و من دانش آموز سربه هوای همیشه ی کلاسش ...

هر چه باشد ..!

همان 

پله ایست 

که مرا به آن هدف، 

به آن هدف گمنام بی نشان ،

به آن هدف در مه و مبهم ،

نزدیک می کند ...!

همان پرستاری است که قرار است در این مسیر نا‌آشنا و پر از ابهام مرا تیمار کند...!

و مهم نیست در کوه البرز باشم یا دانشگاه تهران .. 

و مهم نیست فاطمه سادات باشم یا زال بی کس و تنها ... 

مهم این است که ادبیات همان سیمرغ است .

همان سیمرغ قصه های اساطیری است که به من یاد داد زندگی مثل همان قصه است و تو باید زیباترین راوی آن باشی ... 

زیبا ترین راوی آن ... 

درست مثلِ مثلِ خودِ ادبیات... 

درست به زیبایی عبارتِ...:

 

" به دانشجویان دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران "

 

 

 

یا زهرا 


[ شنبه 93/5/25 ] [ 4:42 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 135
بازدید دیروز: 31
کل بازدیدها: 388157