سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

"خیلی دارد بهم سخت می گذرد مادر!"

شاید آن لحظه ای که با بغض داشتم برایش توضیح می دادم که اصلا وقت ندارم برای کلاس رانندگی و زبان و بدن سازی باید همین یک جمله را می گفتم . 

شاید باید می رفتم نزدیکش می ایستادم. آن قدر نزدیکش که نفس مهربان و گرم و آرامش بخشش به صورتم بخورد . شانه هایش را بگیرم و فقط همین یک جمله را بگویم.

... خیلی دارد بهم سخت می گذرد مادر!

و بعدش بغلش می کردم و سرم را می گذاشتم روی شانه اش . و یک بار دیگر امن ترین جای دنیا را تجربه می کردم .

دلم آرام می گرفت از اینکه بعد این همه تجربه ی نا‌امنی در خیابان و دانشگاه و کلاس چقدر به آغوشش نیاز دارم . 

شاید آن لحظه که به زور داشتم همه ی تنبلی هایم را توجیه می کردم کافی بود که فقط همین جمله را بگویم . 

این که از اول مهر چقدر بهم فشار آمده . 

فشار های سخت . 

خیلی سخت.

نمی دانم از کجا. از کی و برای چی . 

فقط دارم این فشار عجیب و غریب را خوب حس می کنم . 

این له شدن روحم را.. 

این ضعیف تر شدنم را . 

زودرنج تر شدنم را . 

عصبانیت های بیخودی ام را . 

این ها همه یعنی فشار ... 

یک فشار سخت و عجیب و غریب که دارد ضعیفم می کند . 

که نمی گذارد حالم خوب باشد . 

که نمی گذارد با خیال راحت درس بخوانم .

یک اضطراب عجیب و غریب . یک حس نا‌‌‌امنی . 

انگار یک دفعه رهایم کرده باشند توی شهر . توی خیابان . توی تاکسی . توی دانشگاه . 

یک حس شبیه دختر بچه ای که توی یک جای شلوغ مادرش را گم کرده . 

سراسیمه اطرافش را نگاه می کند . چهره های غریبه هیچ حواسشان به او نیست و تند تند از کنارش رد می شوند. حواسشان به او نیست که بغض کرده و چشمانش قرمز شده و فقط یک چیز می خواهد . 

مادرش را .. 

حالم شیه آن دختربچه ایست که گم شده و دلهره ام درست شبیه دلهره ی او .

دلهره ای که اصلا رهایم نمی کند . 

حتی وقتی با دوستانم شش نفری روی یک نیمکت نشسته ایم .

حتی وقتی همه کنار همیم . 

و این حس وقتی بیشتر می شود که توی صف تاکسی ایستاده ام و به آدم ها خیره شده ام . آدم های غریبه . آدم هایی که هیچ کدام شبیه پدر و مادرم نیستند.

و دلهره آور ترین و غمناک ترین صحنه ی تراژدی این روزهایم وقتی است که در هوای نیمه تاریک عصر توی اتوبوس نشسته ام و موبایلم را گرفته ام رو به رویم و منتظرم مادر زنگ بزند . 

ولی او این روزها آن قدر خیالش راحت هست که زنگ نزند و حالم را نپرسد. 

آن قدر خیالش راحت است از این روزهای من که به فکر کلاس رانندگی و ورزش افتاده . 

و آن قدر خیالش راحت هست که دلم نمی آید بروم و بگویم که کاش کمی بیشتر از قبل هوای دلم را داشته باشد ... 

کاش همه چیز کمی آرام تر اتفاق می افتاد.

و کاش روحم آن قدر بزرگ بود که از این چیزها فشرده نمی شد و دردش نمی آمد. 

 

 

 

zib3h2r3.jpg

 

 

 

یا زینب


[ یکشنبه 93/7/13 ] [ 6:37 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 388192