سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

دست هایم خسته است .

ولی نمی دانم چرا این دال های لعنتی دمر شده اند ....

روحم خسته است .

ولی " ر " به دیوار کلمات لم داده است .

فکرم خسته است .

ولی " ف " روی تخت دراز کشیده است .

 

 

 

اشکال ندارد .

من راضیم به کش و قوس دلنشین حروف ...

همراه با خواب کلمات ...

 

 

 

 

 

باید جمله جمله خستگی در کرد ....

سطر ها را برای ما نگذاشته اند ..........

 

 

 

 

 

 

 

یا علی

 


[ شنبه 91/2/16 ] [ 10:54 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

ناخن هایش بلند بود یا سوزن در دست داشت ؟!

آمد بی رحمانه هر چه بادکنک زنده بود را  به لاشه ای تبدیل کرد .

بعد روی تک تک لاشه های رنگیشان پا گذاشت .

و نَفَس هایی که بادکنک ها به آن زنده بودند در اتاق پخش شد .

حالا یک جا تمام نَفَس ها را نَفَس می کشد .

و شعله ور می شود  .

خنده ای مستانه سر می دهد .

و بلند می گوید :

این جا تمام نفس ( nafs)  ها برای من است . 

شیطان از آن اول هم به بادکنک هایی که با نَفَس خدا پر شده بودند حسودی می کرد .

چون خودش با کمی هیزم و نفت درست شده بود .

مواد اولیه ی دوزخ .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی ...


[ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 6:5 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

تو خورشیدی .

اما در ماه متجلی شده ای . خودت را آن قدر کوچک کرده ای با آن عظمتتت که در دستان سرد من جای بگیری .

تو خورشیدی هستی که ماه خودت را جلوه می دهی .

تا من بتوانم در شب های سیاه زندگی ام به نور سفید تو دلم را روشن کنم .

اما هنوز نتوانستم ....

آن روی گرم تو را . آن روی خورشیدی ات . آن رویی که می شود غیر از نور از آن چیز های دیگری هم گرفت را ...

بفهمم ...

دستان من کوچک است .... یا چشمانم؟ یا این دل؟ نمی دانم ....

اما خوب از روی ماهت فهمیده ام ...

که تو .... خورشیدی هستی که در صورت یک ماه زیبا در شب های زندگی ام طلوع کرده است ....

و من خدایا ...

به نور تو روشنم ....

و به گرمای تو دل گرم ...

من داغی روی خورشیدی ات را به جان می خرم .

من سوختن را دوست دارم .

گرچه ... زود ذوب خواهم شد .

بزرگم کن تا بتوانم تو را درک کنم .

برای تو بزرگ شدن ؛ برای تو بودن قشنگ است .....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا نور و یا مبین .....


[ سه شنبه 91/2/12 ] [ 11:44 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

ضمیر بارز همه ی فعل های زندگی ام !

ضمیر بارز " تُ " !

نمی دانم از ریشه ی " ع ش ق " چه فعلی می توان ساخت ....چه کاری می توان کرد .

اما ...

هر چه که باشد ...

من با وجود تو .... با وجود اسم تو ...

با وجود وجود تو .... تو که اقرب من حبل الوریدی ....

از نکره بودن در می آیم .... و می شوم معرفه ترین انسان دنیا ..... تو هم با همین دو حرفت می شوی حرف معرف .....

با وجود تو صحیح می شوم .... سالم می شوم ....

و در آخر به این افتخار می کنم ....

که وقتی فعلم را روز حساب تجزیه کردند ....

وقتی گفتند فاعلت کیست ؟

بگویم ....

ضمیر بارز " تُ " یا " تو " .....

 

 

 

 

 

می بینی چه قدر بزرگ شده ام ؟

همدم تنهایی امشبم ؟

خدای خوب من ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا ودود ...

 


[ سه شنبه 91/2/12 ] [ 2:58 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

من آخر روزی تو را با همین قلم

با همین صفحه ی سفید گوش به فرمان

و با نمایش نظامی آرایه ها همراه با رژه ی کلمات

در صف منظم جمله ها

و با تیربار نقطه ها

و نیزه ی دندانه ها

به قتل خواهم رساند ....

و بعد با خون تو

خواهم نوشت

معشوق سزاوار مرگی ادبی است ....

و بعد تمام پلیس ها مرا محاصره می کنند

و با اسلحه هایشان مرا تهدید به مرگ

و بعد دستبند به دست مرا به زندان می اندازند

برایم دادگاه تشکیل می دهند

و به جرم کشتن یک معشوقه برایم اعدام حکم می کنند

و شوخی شوخی

مرا به جرم کشتن تو

با آلت قتاله ی قلم و کاغذ سفید

اعدام می کنند

و در روزنامه ها می نویسند

عاشقان سزاوار مرگی طبیعی ، واقعی و سخت هستند ....

می بینی !

اینجا همه معشوق پرستند

و عاشق کش ...

حالا من قاتلم یا تو ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا


[ دوشنبه 91/2/11 ] [ 3:7 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

خدایا ...

می شود سرم را  بگذارم روی شانه ات ....

و تو کمی برایم قصه ی بهشت را بگویی تا خوابم ببرد ؟

مگر نه اینکه تو بهترین قصه ها را برای پیامبرانت می گفتی ؟

خدایا من هم پیام برم .....

پیام بر غم هایم برای تو  ....

پیام بر خستگی هایم ....

خدایا می شود یکی  از آن زیباترین قصه هایت را برایم تعریف کنی ....

از بس که جهنم را برایم تعریف کرده اند ..... گوش هایم داغ کرده و از چشم هایم گلوله های آتشین بیرون می آید .....

خدایا به رسم قدیم ــ آن زمان که من را هنوز از بهشتت اخراج نکرده بودی ــ

برای این پیام بر نحیف و خسته ات قصه ی یک بهشت کوچک و نقلی را بگو ....

یک بهشت کوچک و نقلی که نوید تمام این روزهای خستگی ام باشد ....

من به اندازه ی کوچکی ام راضی ام به همین بهشت نقلی ....

که در ان سرم را بگذارم روی شانه هایت ....

و به خوابی عمیییییییییییییق بروم ....

خوابی که هیچ خوابگزاری نتواند تعبیر کند ....

خدای خوب قصه ی گوی من ...

کمی بیشتر از کمی خسته ام ...

اما می دانم تو شانه ات قرص فرص است ....

قرص و محکم ....

آن قدر که من با خیال راحت روزی می خوابم ....

با خیال ...

آسوده !

 

 

 

آه ...

خدای خوب قصه گوی من ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زینب بدون حسین .....


[ شنبه 91/2/9 ] [ 6:59 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

به عروسک های روی میز نگاه کردم .

چه قدر صمیمی دست روی گردن هم انداخته بودند و از ته دل پارچه ایشان می خندیدند .

یکی از اشک هایم اتفاقی افتاد روی صورت یک از عروسک ها .

آن یکی را برداشتم . دستمال کاغذی را انداختم روی سرش . گفتم حالا شدی عروس .

دوباره یکی از اشک ها اتفاقی ریخت روی صورت عروسک قبلی .

حالا عروسک قبلی تنهای تنها شده بود .

دیگر اشک های من نبود که اتفاقی می افتاد روی صورتش . فکر می کنم که خودش گریه می کرد . خود عروسکی اش .

برایش شعر خواندم .

بارون بارون جر جر .

پشت خونه ی هاجر .

هاجر عروسی داره .

دمب خروسی داره .

بارون بارون جر جر ..........

عروسکم با دستمال کاغذی اشک هایم عروس شد .

باران می آمد .

و عروسک من که تنهای تنها شد ....

 

 

 

بارون بارون جر جر .....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ جمعه 91/2/8 ] [ 1:28 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 57
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 387567