سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

دلم می خواهد برای چند دقیقه آن قدر قهقهه بزنم که سرخ بشوم و به زمین بیفتم.مانند یک فلفل واقعی

دلم می خواهد برای چند دقیقه روزنامه را بر عکس کنم و به بابا پز بدهم که من هم روز نامه خوان شدم

دلم می خواهد برای چند دقیقه گلدان زیبا و با ارزش خانه را از روی پله به پایین پرت کنم و به صدای دل نواز شکستنش گوش فرا دهم و بعد از رسیدن مادر به صحنه ی جرم با تمام قوا چهره ای مظلومانه به خود بگیرم.

دلم می خواهد برای چند دقیقه موقع خوردن غذا نصفش     روی سفره بریزد نصفش روی فرش.

دلم می خواهد برای چند دقیقه با سیخ به جان صفحه ی صاف و زیبای تلویزیون بیفتم.

دلم می خواهد برای چند دقیقه صابون را سابون بنویسم و فاطمه سادات را فاتمه ثادات.

دلم می خواهد برای چند دقیقه با قیچی به جان موهای صاف و مرتبم بیفتم و خودم را در آرایشگری امتحان کنم.

دلم می خواهد برای چند دقیقه کت بزرگ و سنگین بابا را به تن کنم و با ماژیک بالای لب هایم را سیاه کنم.

دلم می خواهد برای چند دقیقه با مادرم مسابقه ی ماست خوری بگذارم.

دلم میخواهد برای چند دقیقه با بند حوله ی پدر مسابقه ی طناب کشی بدهم.

دلم می خواهد فقط برای چند دقیقه (فقط و فقط) بچگی کنم.

دلم می خواهد فقط و فقط برای چند دقیقه شیطنت کنم .

دلم فقط برای چند دقیقه آزادی بچه گانه می خواهد.

آنوقت انگار شادی تمام عالم برای من است .

 

 

 

 

 

 

یا علی

 

 

 

 

 

 

 

 


[ جمعه 89/6/12 ] [ 6:38 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

خدایا

ممنونم

نگاه کن

من

و

فولی

خوشحالیم

می دانم تو هم داری ما را نگاه می کنی

و لذت می بری

تو مهربانی

مهربان

 

 

 

پ.ن:از فاطمه سادات عزیز هم ممنونیم که کمکمون کرد.من واقعا تو غصه گیر کرده بودم..والحق که لیاقت اسم فاطمه سادات را داری فاطمه سادات خانوم


[ پنج شنبه 89/6/11 ] [ 4:49 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

خدای مهربون

اگه دو تا  دست فولی رو  سفت گرفتی

اگه بلندش کردی

اگه کمکش کردی

و بعد نشستی به تماشای فولی

که داره می دوه

داره می خنده

اونوقت بیا کمک من

فلفل نمکی داره تو غصه غرق می شه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی مددی

 

 

 

 

پینوشت: نگفتم فاطمه سادات چون من جنبه ی فاطمه سادات بودن رو ندارم

 


[ پنج شنبه 89/6/11 ] [ 4:9 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

به خدا قسم نمی دانستم .

 

تشویش مرغابی ها را با چشمان خود نظاره گر بودم .شیون می کرند. بی قرار بودند .آرام نداشتند. چرا

؟. چرا از موقع افطار تا سحر می نالیدند و یک لحظه هم صدایشان قطع نمی شد؟ به چه دلیل آن

هنگام که ام کلثوم عبا را بر روی شانه های علی انداخت این طور بی تاب شدند؟ پر و بال می زدند . 

باور کردنی نبود مرغابی هایی که با دیدن علی آرام می گرفتند حال این طور بی قرار شده باشند

.من اگر می دانستم .من اگر زود تر می فهمیدم که چه گرد اندوهی بر شهر کوفه خواهد نشست.

من اگر زود تر فهمیده بودم . . . عبای آن پهلوان را محکم تر می گرفتم . عبایش را می گرفتم و ول نمی

کردم .من نمی دانستم که علی دیگر باز نمی گردد.من نمی دانستم که دیگر شب ها علی را با کیسه

 ای بر پشت نخواهم دید.به خدای کعبه من نمی دانستم . . . که زینب و ام کلثوم قرار است بی پدر

شوند.

من اگر فهمیده بودم عبای علی را به راحتی ول نمی کردم .

 آخر خدایا!!!!

از یک دستیگره ی در چه انتظاری داری؟ آخرخدای من مگر می شود جدال بین یک دستگیره با یک

پهلوان؟ مگر ممکن است جدال من با شیر خدا ؟ مگر ممکن است؟؟؟؟؟؟

حتی مرغابی هم نتوانست در برابرش مقاومت بکند . علی بی قرار بود .می خواست زود تر برود.

خدایا آخر چرا من ؟ .تو از من بی نوا چه انتظاری داشتی ؟ .انتظار داشتی که مانع رفتن علی بشوم

؟.خدایا مگر من چه کار کردم که باید تا آخر عمرعذاب بکشم

لعنت به من .لعنت به من ناتوان .شاید اگر محکم عبایش را چسبیده بودم نمی رفت.

آخر کجای دنیا دیده ای که دستیگره دری تا آخر عمر گریه کند .ناله کند.شیون کند .

من نتوانستم نتوانستم مانع رفتنش بشوم نتوانستم جلوی یتیمی زینب و ام کلثوم را بگیرم .

من ناتوانم ناتوان

من دستگیره ی درم

 یک     دستیگره ی      در.

 

 

 

 

علی علی

 

 

 

 

 


[ سه شنبه 89/6/9 ] [ 10:48 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

تا همه یک دفعه با صدای بلند شروع می کنند به گفتن

بک یا الله

می ترسم هول می شوم . . .

می خواهم بگویم . . .

همه چیز را به خدا بگویم

نمی دانم از کجا باید شروع کنم

می گویم بک یا الله . . . .

بغض می کنم .می ترسم . گیج شده ام که باید از کجا شروع کنم.

از کدام دلگرفتگی ام بگویم .

سرم را پایین می گیرم .

قرآن را جلو تر می آورم .

خجالت می کشم .

بک یا الله

یاد نماز های  قضا شده ی  صبح می افتم

عذاب قبر.

زار می زنم .

دارم خفه می شوم.

صدایم می لرزد اما می گویم بک یا الله.

خدایا قسمت می دهم به تو به الله .

بک یا الله

حالم بد است.

دلم گرفته از خودم

عجیب است که می توان با گفتن یک بک یا الله تمام گناهان یک سال  پاک شود

باز می ترسم

نکند خدا مرا نبخشد .

جمعیت بلند بلند گریه می کنند.

و صدای هق هق گریه ام در صدای مردم ناپدید می شود .

بک یا الله .

بک یا الله .

خدایا مرا ببین .

مرا ببین که حتی نمی توانم سرم را بالا نگه دارم .

رئوف و مهربان من بیین .

ببین فاطمه ساداتت چه خوار و ذلیل شده .

بک یا الله.

بک یا الله .

آخر چه طور می توانم به خاطر تمام گناهانم در طول ده تا بک یا الله توبه کنم .

صورتم خیس است .

از پشت پرده ی اشکم هیچ چیزرا نمی بینم .

بک یا الله .

مهربانم .

ببخش به خاطر خود خواهی هایم .

به خاطر بی توجهی هایم به خاطر نماز های . . .

شرمنده ام .

شرمنده.

تو می دانی که فاطمه  سادات بدون تو هیچ است .

من نابودم اگر تو مرا نبخشی .

از گرما حالم بد شده.

قرآن را به آن یکی دستم می دهم.

اشک هایم بی اختیار برای خودشان می ریزند.

دردی دارم که از گفتنش فرار می کنم.

می ترسم که بک یا الله آخر را گویم .

به دستمال کاغذی اجازه ی نابود کردن اشک هایم را نمی دهم.

می خواهم اینجا بین خودم و خدا اشک هایم را واسطه قرار دهم .

خدا یا اشک هایم راببین .

من دارم نابود می شوم .

نابود.

بخشنده ی من .

ببخش از مغرفتت.

ببخش از آمرزشت.

اشک هایم قطع نمی شوند.

صدایم در جمعیت گم شده .

بک یا الله ه ه ه ه ه.

 

 

 

 

 

 

یا علی

التماس دعا

 

 

 


[ یکشنبه 89/6/7 ] [ 5:57 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

 

بچه تر که بودم وقتی تو تلویزیون عکس آقا رو می دیدم ذوق می کردم . .. به آقا می گفتم بابا جون و وقتی تو تلویزیون نشون می دادنش زودی می رفتم و صفحه ی تلویزیون و بوس می کردم . رسیدم دبستان همیشه اسم خامنه ای رو با خمینی قاتی می کردم . . . . تا رسیدم چهارم پنجم که بهم یاد دادند رهبر . . . . بهم یاد دادند آقا . . .به من فهماندند امام کیست و آقا کیست. . . .

دوست داشتمش تصمیم گرفته بودم که قاری قرآن شوم تا من هم قاتی حافظان و قاریان قرآن که پیش آقا می روند بشوم و بروم پیش آقا و برایشان قرآن بخوانم.

نشد یعنی تلاش کم من نگذاشت که به آن بالا بالا ها برسم . . . و من ماندم و حسرت که دیر شده .دیر شده است برای قاری قرآن شدن.

چند روز پیش دیدار شاعران و نویسندگان و فرهنگیان را با رهبر دیدم .

وباز من ماندم و تصمیمی که گرفته بودم.

باز من ماندم و کلنجار با خودم .

نمی دانم نویسنده شدن و فرهنگی شدن از رفتن به مدرسه ی فرهنگ شروع می شود یا جای دیگر

اما من تصمیم خود را گرفته ام می خواهم آن قدر بزرگ شوم که روزی برسد که من را هم برای دیدار با آقا دعوت کنند

وا ا ا ای خدایا .

فکرش را بکن من برای آقا بهترین مطلب عمرم را که نوشته ام می خوانم.

آقا در عوض به من یک چفیه می دهند. . .

چفیه هم غنیمت است . . .

دوست دارم تا شب به همچین تصمیمی فکر کنم  

چه رویای شیرینی ست دیدار با آقا.

پینوشت: این مطلب را روزی جدا از همه ی بحث های کثیف سیاسی نوشته ام.

 

 

 

 

 

 

 

 

یاعلی مدد

 

 


[ جمعه 89/6/5 ] [ 4:35 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

امروز یک اسم را دیدم. . .. .

فاطمه سادات

چه اسم زیبایی بود

می دانی

خسته شدم از فلفل نمکی

فلفل نمکی  . . . .

یعنی دختری که هم آتش می سوزاند و هم نمکی است. . . .

راستی چرا من شدم فلفل نمکی . . . .

شاید چون ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه را در مدرسه ی راهنمایی روشنگر به اثبات رساندم. . . .

شاید من در سوم ب فلفلی ترین یا نمکی ترین دختر بودم

نمی دانم . . .

گیج شده ام . . .

فقط این را می دانم که فاطمه سادات را دوست دارم . .

نه فامساد و نه فنجون و نه فلفل نمکی . . . .

من فاطمه سادات را دوست دارم . . .

فاطمه سادات مهربانانه است

فاطمه سادات عزیزانه است

فاطمه سادات پاک است

چقدر مزه می دهد که مرا فاطمه سادات صدا می کنند. . . .

یعنی هم فاطمه هم سادات

دوست دارم فاطمه سادات را

و وقتی اسم فاطمه سادات را روی یکی از وبلاگ ها دیدم جا خوردم . . .

گیج شدم

وچقدر غریبانه بود فاطمه سادات برای من . . .

تا اطلاع ثانوی می خواهم بشنوم فاطمه سادات . . .

می خواهم بلند صدایم بزنند فاطمه سادات

فلفل نمکی عزیز دل من است اما

فعلا . . . .

فاطمه سادات

همین و بس

 

 

 

 

یا علی


[ پنج شنبه 89/6/4 ] [ 5:20 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 387986