سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

این دل پاره پاره ی هزار تکه شده ی خاکی . . . .

این دل درمانده ی بیچاره . . . .

این دل که شما صاحبش هستید و پس نمی دهیدش به هیچ قیمتی . . . .

برای من است . . .

من پاره پاره ی هزار تکه شده ی خاکی . . . . .

من درمانده ی بیچاره . .  . . . .

منی که صاحبش هستید و پس نمی دهیدم به هیچ قیمتی  . . . .

 

 

 

 

دلبری می کنید . . . .

جان بری می کنید . . . . . . .

 

 

 

 

جانباز که نه . . . .

دلباز شده ام بین خاک های فکه و فتح المبین و طلاییه و شلمچه و اروند . . . . .

 

دلباز صد در صد . .  .  .

 

 

 

 

 

 

پینوشت : از سفر برگشتم پر از سبکی . . . . .

پروانه شدم  . . . . . .

پروانه ی خاکی خاکی . . .  .

 

 

خطاب به شهدا :

آمدیم

نبودید (مطمئنم که بودید(

رفتیم

در شهر

به سراغمان بیایید . . . . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا

 


[ پنج شنبه 90/12/11 ] [ 4:25 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

بغض های خشک شده ام را جمع کرده ام در پاکتی

راهی می شوم .

راهی نور . از ظلمات .

دلم را به صحرای جنوب می زنم .

با خاک نرم فکه .

با زمین خیس اروند .

به حصار انتظار شلمچه .

 

 

 

 

 

خواهم رفت .

سنگین .

و سبک خواهم شد .

مثل پروانه . . . .

 

 

حکایت غریبیست . . .

حکایت سفر جنوب

 

 

محتاج دعای همگی

 

 

 

یا علی مدد


[ شنبه 90/12/6 ] [ 1:0 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

تو :

نفرین به تو . نفرین به تمام دایره های درون دفترت . نفرین به کسی که پرگار را با بی رحمی اختراع کرد و هیچ به یادش نبود خط های در هم شکسته ی غمگین را  .

نفرین به تو و هر چه میدان است . مرا عین عروسک ها گذاشته ای وسط میدان نگاهت و هی با سوزن چشم هایت  دورم می زنی . خیسم می کنی .  نفرین به هندسه ی مضحکت .

من از تو و تمام کلاف های پیچیده ی توی دفترت متنفرم . دلم برای آن نقطه ی سرد و  مظلوم و ساکت اول دفترت می سوزد .

دیگر حتی صدای بی صدایش هم از بین این همه خط خطی های سردرگم و وحشی نمی آید .

تو قاتلی . آری تو قاتلی . تو قاتل تمام نقطه هایی .

نفرین به تو . نفرین به این خط های مدوری که انتها ندارند . نفرین به بی منتهاییت .

کجاست پایان این کلاف پیچیده ؟ من از این مجموعه ی تهی و بی انتهایت بیزارم . . . بیزارم  . . .

 

من :

و این همه خط خطی ، تکثیر بی ریای نقطه ای سرد و ساکت و مظلوم بود . تکثیری خیس ، شفاف ، شور . . . .

من باریدم و تو باز هم مرا بین این همه خط های مدور و پیچیده گم کردی . . . .

باز هم باختی . . . .

فراموشکار من . . . . . .

باز هم تو باختی . . . . . . .

من همان نقطه ی سرد و ساکت و مظلومم که سال هاست لای کاغذ های کاهی این دفتر خیس می خورم و تکثیر می شوم . 

خطی خطی ، سرانجام تکثیر تمام نقطه های سرد و ساکت و مظلوم است .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ جمعه 90/11/28 ] [ 2:26 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

ببخش این کوچک درمانده را . ببخش این موجود سراپا تقصیر فراموشکار را . . . .

انسان است . وقتی می گویی انسان ، خود به خود نسیان هم دنبالش می آید . مثل یک سایه که همیشه هست ؛ حتی وقتی عجیب دلت تنهایی می خواهد و بس . 

من عاشق نبوده ام . تو خود همه ، نقش عاشق و معشوق را بازی کردی .

من . من انسان یا بهتر بگویم من نسیان ، فقط زمانی تو را به یاد می آوردم که حال دلم بد بود . گرچه چند باری هم در خوش حالی تو را به یاد آوردم . مثل یک رجوع . مثل یک بازگشت .

می بینی ؟ من به تو باز می گردم . من هیچ وقت پیش تو نبوده ام ، اما تو ، با تمام نبودنت ، همیشه ی روزگار در کنارم بوده ای . من در کنار بوده ام و تو همیشه در کنارم بوده ای .

خودت خوب می دانی که من ، کوچک تر از آنم که تمام تو را یک جا در خودم جمع کنم . در ذهنم . در خیالم . تو با این همه  بزرگی آخر چطور می توانی در این ذهن کوچک باشی ؟

من تو را مثل یک قدیس گذاشته ام لب طاقچه ی دلم و فقط چند باری برای عرض احترام سراغت می آیم . تو گفتی . آری تو گفتی که به من نزدیک تر از نزدیکی اما باز هم من  بودم که بازی را به نفع خود تغییر دادم .

من . من لعنتی . باز هم  با این هدیه ای که تو به من دادی ، اختیار ، تو را از خود راندم . و دوباره سیاهی بود که به زغال ماند .

آری تو عاشق تر بودی . تو بار ها عشقت را ثابت کردی و من فقط نظاره کردم و بس . می دانم . این را تو خود به من گفتی . گفتی که به خاطر تو . فقط به خاطر تو فرشته ام  را که هزاران سال مرا عبادت می کرد ،

از خود راندم تا تو را در پیش خود داشته باشم . اما تو چه کردی ؟ آری خود می دانم که چه ظلمی در حق معبودم کرده ام . خود می دانم که چقدر ظالمم . من سراپا تقصیر کسی را که تو به خاطر من از خود راندی

به دوستی گرفتم و باز همان داستان همیشگی را از بر کردم . باز هم تو را کناری گذاشتم و خود به دنبال دوستی با کس دیگری رفتم . آآآآآآآآآآآآآآخ .

دیگر بس است . دیگر طاقت این همه شرمندگی را ندارم .

بیا . بیا معبود من . بیا معشوق من . بیا محبوب من . می دانم که برای تو نه عاشق بوده ام . نه عبد . نه حبیب . می دانم .

دست هایم را ببند . چشمهایم برای تو . گوش هایم برای تو . این عقل ، این قلب همه و همه برای تو باشد . من اختیار نمی خواهم . هیچ نمی خواهم از تو ؛ جز تو .

بیا ای مهربان ترین . اصلا همه ی من برای تو . من تو را اگر داشته باشم دیگر چه حاجت به دست و پا ؟

من عشق تو را می خواهم  نه این قلب سرخ را . هدیه اش کردم به تمام عشقت . نیستی برای من قشنگ تر از این هستی است که دارم .

آری نیست می شوم برایت تا جاودانه بمانم .

این اختیار و عقل را از من بگیر . شده اند بلای جان ، این دو ظالم همیشگی . اصلا عشق و اختیار با هم دشمنند . عاشق اگر اختیار داشت عاشق نمی شد . اختیارم را بگیر و کمی عاشقی یادم بده . 

از همان عاشقانه هایت در گوشم زمزمه کن . می خواهم مثل همان نوزادی که تازه این دنیا و سیاهی هایش را دیده ، زار بزنم . این عقل و این اختیار برای تو . من مدهوش این سرود های عاشقانه ام .

من برای تو . تو برای من . من تا ابدیت همین را می خواهم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ سه شنبه 90/11/25 ] [ 3:16 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

قاصدک بهانه بود .

باران بهانه بود .

آدم برفی بهانه بود .

بادبادک بهانه بود .

ایینه بهانه بود .

دوستی بهانه بود .

عشق بهانه بود .

رنگین کمان بهانه بود .

خورشید بهانه بود .

دلتنگی بهانه بود . 

 

 

 

 

 

تمام دنیا بهانه بود . . . .

 

 

تا تو فقط یک کلمه . . . .

فقط یک کلمه بنویسی . . . .

حالا که بی بهانه شدی . . . . . .

قلم را بگذار و بگذر . . . . .

 

 

 

 

 

تلافی نوشت : بی بهانگی بهانه بود . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زینب


[ جمعه 90/11/14 ] [ 10:40 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

بگیر ! بگیر دستت این بادکنک را . نشسته ای آن جا روی تخت چرا مادر ؟ راستی تازگی ها فهمیده ای که تکه کلامم شده است مادر ؟

هی هر چه می گویم یک مادر تنگش می زنم . مادر تر شده ام در این اوایل چهل سالگی . . . . . مادر تر . . . 

لوس نکن خودت را . بادکنک را بگیر تا بازی یادت بدهم . لج نکن . لج کردن به آن چهره ی سفید کوچولویت و آن موهای خرمایی که دو طرفش بستی نمی آید مادر .

تو گذشته ای . تو خاطره شده ای . اما مرا نگاه کن . راستی راستی حسودی ات نمی شود ؟

آخ کودکی لج باز من . لوس بودی از بس . چه قدر هم ادعا داشتی آن اول ها . یادت هست ؟

آن موقع که آب و بابا را  نوشتی روی آن تحته های گچی سابق ، چه مغرورانه در کلاس قدم می گذاشتی .

معلم اول دبستان به تو می گفت مورچه . مورچه بودی واقعا بین اولی ها . هنوز هم هستی . یک مورچه ی مادر ! در مدرسه هم همین طور است . در راهروی مدرسه که راه می روم یکی از بچه ها می آید و

محکم به پشتم می زند و اسم دوستش را صدا می زند . بعد نمی دانم در چهره ام چه میبیند که یک دفعه می ترسد و عقب عقب می رود و

می گوید : ای وای خانوم معلم شما بودید ؟ خودت که می دانی حتی در چهل سالگی ام هم باور نکردد که بزرگ شده ام . یک کودک چهل ساله .

بزرگ شدی و روزگار گذشت و گذشت و گذشت . ادایش را در نیار . بغض می کنم . ادای یک دخترک چهارده ساله ی بازیگوش که عشقش در رمان های هری پاتر خلاصه می شود و 

بار ها خودش را می گذارد جای جودی ابوت و برای بابا نامه می نویسد . این قدر این کتاب را جلو نیار . بگیر عقب تر . خوب نمی بینم . عقب تر . عقب تر . آهان . همان جا نگه دار . رویش چه نوشته ؟

آخ شازده کوچولو . این طوری شبیه اش نشدی مادر . شبیه چهارده سالگی ام . باید موهایت را باز کنی . به هم ریخته . خب حالا آن عطر مخصوص را که هنوز هم بوی راهرو های راهنمایی را می دهد به لباست بزن .

گوشه ی لباست . حالا کمی روی نبضت ، دقیقا آن جا که تند تند می زند بپاش . حالا دوباره دست هایت را بو کن . الان باید یک ذوق زدگی خیلی خیلی مخصوص در چهره ات باشد .

انگار که خوش بو ترین عطر دنیا برای تو است .

نه نه نه . فقط خود چهارده سالگی می تواند از پسش بر بیاید . از پس سرخوشی های نوجوانانه ام . بگذار فردا که رفتم مدرسه یکیشان را نشانت می دهم . یکی از آن ها که بدجور شبیه چهارده سالگی ام است .

فردا که رفتم سر کلاس اصلا درس نخواهم داد . بازی می کنیم . راستی مادر ؛ باز هم بادکنک قرمز در جیبت داری ؟

اشکالی ندارد . بردار . مداد رنگی هایم روی میز تحریر است . پشت کتاب ها . بنفش را بردار . هنوز آن قدر پیر نشده ام که یادم برود بنفش را عاشقانه می پرستیدی . مگر می شود آدم کودکی اش را فراموش کند ؟

یادم نرفته که در جعبه ی دوازده تایی مداد رنگی ات ، یازده تا بنفش بود و یک مداد آبی . آبی اش خاص بود یادت هست ؟ یک آبی آسمانی که بین آن همه بنفش خیلی زیبا می شد . مثلا بین آن خورشید بنفش و

ابر های تیره ی دور و برش که یاسی بود . آبی آسمانت به زیبایی خودش را نشان می داد . 

بگذریم . حالا روی آن دیوار سفید با مداد بنفش پر رنگ بنویس آرزو . بی خود غر نزن مادر . همه ی حروفش را خوانده ای . آ - ر - ز- و .

حالا یک فلش بزن و بنویس پانزده سالگی . بنویس شانزده سالگی . بنویس هفده سالگی .

حالا سمت راست آرزو شکل یک دختر را بکش که کتاب دستش است . یا نه . یک کتاب را نقاشی کن که از پشتش دو تا چشم پیداست . چشمانش باید خیس باشد .

حالا بالای سرش چند تا ماه و ستاره و یک خورشید بکش . که یعنی شب و روز . قشنگ شد نه ؟ به نظرت پانزده و شانزده و هفده سالگی ام چیزی کم دارد ؟

می گذرد . تند تند می گذرد بعد از هفده سالگی . خاصیت بی خاصیت زمان همین است . مثل برق و باد می گذرد شاد ترین لحظه هایت . بیست . سی . همه چیز مثل یک فیلم که گذاشته باشندش روی دور تند

گذشت . دانشگاه و ادبیات و مدرسه و چشیدن عشقی به نام معلمی . می گذرد همه اش . گوشت به من هست مادر ؟ می گذرد . همه ی همه اش می گذرد . اما خب . جان می کند تا بگذرد .

چرا ساکتی بلاسوخته ؟ فاطمه سادات ؟ خوابت برد ؟ به این زودی ؟ پس بازی مان چه می شود بد قول . می خواستم با هم بادکنک بازی کنیم .

من در چهل سالگی ام هوس بادکنک بازی کرده ام و تو که هفت سالت است  خوابید ه ای ؟ بلند شو خاطره ی من . کودکی من . گذشته ی من . گذشته ی من . . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 90/11/12 ] [ 2:25 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دخترک برگه ی سفید را برداشت و  بی معطلی رویش نوشت :

خطر انفجار مواد منفجره . لطفا نزدیک نشوید !

و بعد در را محکم بست . تابلو های روی دیوار از ترس به خود لرزیدند .

 موهایش را جلوی آینه خرگوشی بست . 

قشنگ ترین لباس تابستانی اش را پوشید . یک بلیز آستین کوتاه آبی رنگ که رویش عکس دو تا کتانی بود . می خواست کمی خنک شود آخر . داغ کرده بود .

لیوان پر از یخ را هم دقیقا گذاشت کنارش . در مرکز محل انفجار .

صدای آژیر ماشین آتش نشانی از خیابان پشت خانه می آمد .کبریت را از روی میز قاپید . خانه سکوت کرده بود و بدجور دلش صدایی مهیب را می طلبید .

کارش که تمام شد خیلی آرام انگار که بخوهد مهم ترین مراسم دنیا را اجرا کند زیر تخت خزید .کبریت را روشن کرد .

سکوت . سکوت . سکوت .

زیر تخت روشن شد . و بعد از لحظه ای دوباره در تاریکی فرو رفت .

خودش را جمع کرد .

صورتش جمع شد .

چشمانش را بست .

ترقه ها ( بغض های کوچولو کوچولو ) یکی یکی ترکیدند .

صدای هق هق دختر حالا از صدای آژیر آتش نشانی هم بلند تر بود . . .

 

 

 

 

 

 

یا زینب . . .

 

 

 


[ جمعه 90/11/7 ] [ 9:57 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 388351