سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که دیگر هیچ چیز نباشد که سر کیفم بیاورد . که از دیدنش دستانم یخ کند . قلبم تند تند بزند . 

هنوز آن قدر همه چیز برایم عادی و بی مزه نشده . هنوز مصلحت اندیشی و با عقل تصمیم گرفتن را آن قدر بلد نشده ام که دلم برای چیز هایی ضعف نکند . 

و هر چه بخواهم از این حس، از این حس زندگی بخش فرار کنم یا کتمانش کنم نمی توانم . 

هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که به خودم هم دروغ بگویم. به خودم یعنی به عشقم، به دلم و به احساسم ...

هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که از دیدن قشنگ ترین و زیبا ترین تتابع اضافات زندگیم از تختم بلند نشوم و یک دور اتاقم را نچرخم و دوباره سر جایم ننشینم . 

هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که بتوانم لبخند نا خودآگاهم را هنگام دیدن این عبارت پنهان کنم . 

وقتی ادوار شعر عمو کدکنی را باز می کنم و چشمم می افتد به ابتدای کتاب ... 

آن جا که به ساده ترین و زیبا ترین شکل ممکن، نوشته شده است ...:

 

"به دانشجویان دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران "

 

و یک حس، یک حس عجیب و غریب، یک حس مرموز و توصیف نشدنی می خزد زیر پوستم و موهای تنم سیخ می شود.

به تک تک حروف نگاه می کنم . به تک تک کلمات که به زیبایی تمام کنار هم نشسته اند . 

به کلمه ی دانشجو خیره می شوم . 

به دانشکده ..

به ادبیات این آرمان شهر زندگی ام ... 

به دانشگاه تهران .. 

و یک لبخند، یک لبخند ناخودآگاه از ته دل ... 

یک لبخند شیرین از ته قلب ... 

می نشیند روی صورتم قبل از اینکه عقل بخواهد هوار بزند و بگوید احساساتی نشو!

قبل از این که این عقل عجیب و غریب بخواهد بگوید هنوز هیچ چیز مشخص نیست!

قبل از اینکه فکر های وحشی به سراغم بیایند .

قبل از اینکه کسی بخواهد لبخندم را به بغض تبدیل کند .

قبل از آینده نگری، قبل از واقع گرایی و قبل از همه ی این فکر هایی که آدم بزرگ ها با خودشان می کنند .

و یک طعم شیرین را توی دهانم احساس می کنم . یک حس آشنایی . انگار من سال های سال باشد که "دانشجوی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران" باشم . 

انگار من سال های سال باشد که ادبیات خوانده ام . انگار من هم یکی از دانشجویان عمو کدکنی باشم . 

حالم خوش نباشد!

نا امید باشم یا خسته !

عصبانی باشم یا بی حوصله !

هر چه باشم دلیل نمی شود این حس مرموز و از یاد نرفتنی به قلبم فشار نیاورد آن قدر که مرا سر ذوق بیاورد . آن قدر که دلم بخواهد شعر بگویم...

دلیل نمی شود لبخند ننشیند روی صورتم وقتی یک آشنا را می بینم؛ در این برهوت خستگی و دل زدگی و تنهایی ...

دلیل نمی شود انگشتانم را روی کلمات نکشم و داغی تنشان را حس نکنم . 

دلیل نمی شود...

چون آن قدر بزرگ نشده ام که دیگر هیچ چیز مرا سر کیف نیاورد و هیچ فکر و تخیلی حالم را خوب نکند . 

چون آن قدر بزرگ نشده ام که شب ها خیال بافی نکنم . 

چون آن قدر بزرگ نشده ام که کد 10123 ــ این روان ترین کد عالم راــ در اولین انتخاب دفترچه ی انتخاب رشته ننویسم .

چون آن قدر بزرگ نشده ام که بتوانم روی احساسم حرفی بزنم . چون آن قدر بزرگ نشده ام که برایم نگاه و حرف دیگران مهم شود . 

چون آن قدر بزرگ نشده ام که آن مدینه ی فاضله ای که گاه تنهایی سراغش می رفتم را فراموش کنم . 

به ادبیات فکر نکنم . 

به کسی که در سرد ترین و طوفانی ترین روزهای زندگی مرا به یک لیوان چای داغ دعوت می کرد.

به جایی که در گمگشته ترین وقت های زندگی همیشه باز بود تا زیر خنکای سقفش نفسی تازه کنم .

به چیزی که همیشه مثل چراغ در دستانم بود وقتی در تاریکی افکارم کورمال کورمال قدم می زدم . 

ادبیات معلم بود . استاد بود . همراه می شد با تو وقتی چیزی جز یک ایمان ترک خورده در دستانت نمی ماند .

ادبیات آن بارقه ی امید بود از طرف خدا وقتی من تمام سعیم را می کردم که بمیرم اما نمی مردم .

درست در لحظات خطرناک بین کفر و ایمان انگار جبرئیل بود از طرف پروردگار که این پیامبر کوچک خسته را در آغوش بکشد .

ادبیات صدای زیبای ایمان بود در تنگنای بی ایمانی ...

اغراق نیست . غلو نیست . کلمات برای من عزیزند . 

جملات برای من حرمت دارند . 

از نوچوانی کلمات سر ذوقم می آوردند . یا حتی از کودکی ...

از کودکی به جای غذای مادر ، کلمات را در دهانم مزه مزه می کردم . جملات را جویده جویده امتحان می کردم . 

ادبیات برای من همان کتاب های قصه ای بود که مادر با خستگی تمام در راه برگشت از مهدکودک می خواند . 

ادبیات هرم داغ کلمات کتاب قصه بود در آن ظهر های داغ تابستان میان چرت های مادر ... 

ادبیات آن انشای کلاس پنجم بود . آن جملات در تاریکی اتاق نوشته شده، روی برگ های خیس از عرق کتاب "بنویسیم" ! 

آن حس خوب آفرینندگی ...

ادبیات معلم عزیز ادبیات کلاس اول راهنمایی بود برای من ... 

ادبیات تجربه های قشنگ بود . ادبیات ذوق بود وقتی در راهروهای دبیران با پولی بالا و پایین می پریدیم . 

ادبیات نگاه های پر از حرف خانوم پارساپور بود . 

ادبیات ارتباط بود . ادبیات دوستی بود . ادبیات پیوند بود بین من و دوستانم . 

ادبیات آجری بود برای ساختن آن بنای زیبای آینده توی خیال هایم . 

ادبیات کلاس درس بود . ادبیات تجربه ی یک رقابت شیرین بود . ادبیات حس خوب نوشتن یک بیت شعر روی تخته ی سرد کلاس پیش دانشگاهی بود . 

اصلا ادبیات تمام حس های قشنگ و تجربه های قیمتی زندگی ام بود . 

کلمات ، جملات ، مصراع ها ، ابیات ، قصاید و غزل ها  ... 

ادبیات برای من چیزی فراتر از یک رشته ی دانشگاهی است حتی اگر من در بین آن دو تا گیومه ی ابتدای کتاب ادوار نگنجم ... 

ادبیات برای من چیزی فراتر از یک درس است حتی اگر کد 10123 انتخاب اولم نباشد به ناچار ...

حالا چطور ... ؟

چطور می توانم تمام این خاطرات خوب را بگذارم یک طرف و عقل را قاضی کنم بین دانشگاه و لیاقت و استعداد ...؟

چطور می توانم چشمم را بر همه ی شیرینی ها و این لبخند های ناخودآگاه ببندم ... ؟

چطور این ذوق های یک دفعه ای و چرخیدن توی اتاقم را فراموش کنم ...؟

حالا .. 

چطور... ؟

دیگر با کدام آبرو در چشم کتاب هایم نگاه کنم ... ؟ 

در چشم دیوان حافظ ؟ 

در چشم گلستان سعدی ؟

در چشم تذکره الاولیای عطار ... ؟

 در چشم فیه ما فیه مولانا ..؟

دیگر با چه آبرویی به حاشیه های بی قراری کتاب تاریخ ادبیات زل بزنم و اشک هایم یواشکی سر نخورند روی کلماتش ... ؟ 

من مرد جا زدن نیستم ...!

من مرد فکرهای عاقلانه نیستم ...!

من مرد پاسخ گویی به سوالات مکرر دلم نیستم اگر ادبیات نباشد آن همدم همیشگی روزهایم ...!

من مرد فرار نیستم ...!

حالا ... 

حالا که چند ساعت است زل زده ام به صفحه ی اول کتاب ادوار و هنوز یک کلمه هم از آن نخوانده ام، می فهمم که من همان دانشجوی دیوانه ای هستم که شاداب می گفت ... !

من همان دیوانه ای هستم که همه می شناسند ...!

و ادبیات می خواهد "شیرین" باشد ...

می خواهد کوه باشد برای کوهکن خسته ای مثل من .. 

می خواهد پادشاه بی چون چرای تخیلاتم باشد و من خدمت گزار بی عقل و حواس ... 

می خواهد استاد باشد و من دانش آموز سربه هوای همیشه ی کلاسش ...

هر چه باشد ..!

همان 

پله ایست 

که مرا به آن هدف، 

به آن هدف گمنام بی نشان ،

به آن هدف در مه و مبهم ،

نزدیک می کند ...!

همان پرستاری است که قرار است در این مسیر نا‌آشنا و پر از ابهام مرا تیمار کند...!

و مهم نیست در کوه البرز باشم یا دانشگاه تهران .. 

و مهم نیست فاطمه سادات باشم یا زال بی کس و تنها ... 

مهم این است که ادبیات همان سیمرغ است .

همان سیمرغ قصه های اساطیری است که به من یاد داد زندگی مثل همان قصه است و تو باید زیباترین راوی آن باشی ... 

زیبا ترین راوی آن ... 

درست مثلِ مثلِ خودِ ادبیات... 

درست به زیبایی عبارتِ...:

 

" به دانشجویان دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران "

 

 

 

یا زهرا 


[ شنبه 93/5/25 ] [ 4:42 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

یک متری ضریح، حیران ایستاده بودیم . جلویمان چند ردیف از خانم ها .. 

سنا برگشت و گفت :" دستمون نمی رسه خواهر ... "

آرام تکرار کردم:"دستمون نمی رسه ...؟!"

یک دفعه همه  از جلویمان رفتند کنار . 

جلوی ضریح خالی شد ... 

سنا برگشت گفت:"عه...!"

و با دست ضریح را چسبید . 

و گفت:"بیا خواهر ... بیا ...!"

6222_863.jpg

 

پینوشت:حیرانم ... 

 

 

 

 

یا علی بن موسی الرضا ...!


[ دوشنبه 93/5/13 ] [ 2:5 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

سرم را گذاشته ام روی میز تحریرم و حامد زمانی در گوشم بی هدف می خواند و فریاد می زند . 

سرم را گذاشته ام روی میز تحریرم  و زل زده ام به دیوار سفید رو به رویم . 

سرم را گذاشته ام روی میزم و با انگشتانم ذرات گرد و غبار زیر نور آفتاب را دنبال می کنم .

سرم را گذاشته ام روی میزم و سعی می کنم خواب آن شب زمستان را یادم بیاید . 

آن شب زمستان، وقتی در بی قراری روز قبل سنجش خواب دیدم که مادر کارنامه ی اولیه ی کنکور دستش بود و نشسته بود روی مبل کنار راهروی خانه.

وقتی رتبه ام را دید چنان خندید که صدای خنده اش هنوز هم توی ذهنم چرخ می خورد .

و سرخی صورتش از شدت خوش حالی ؛ و برق چشمانش و آن اشک زیبای گوشه ی چشمش؛ و چالی که روی لپش افتاده بود . 

هیچ وقت ، هیچ وقت حتی وقتی مادر شدم آن لحظه ی فوق العاده ی توی خواب را یادم نمی رود . آن لحظه ی شادی فوق العاده ی مادر  .

آن لحظه ی خندیدن از ته دلش و اشکی که توی چشمان مشکی زیبایش جمع شده بود . 

و من در خواب فقط او را نگاه می کردم و مادر نگاهی به کارنامه می انداخت و نگاهی به من و بلند می خندید . فقط می خندید . 

آن شب زمستانی ، شب بی قراری قبل آن سنجش مهم . 

سرم را گذاشته ام روی میزم و دستم را گذاشته ام روی قلبم . 

چشمانم را می بندم و بغضم را محکم قورت می دهم . 

نمی دانم این دل گرفتگی عجیب و غریب طبیعی است و متناسب با این روز ها یا نه . 

فقط می دانم دلم گرفته است . 

و حدودا چند ماهی می شد که دلم این طور نگرفته بود . 

خیلی قبل از کنکور تا الان . 

تا الان که با چشمانم ذرات کوچک گرد و غبار را دنبال می کنم و سعی می کنم با انگشتانم بگیرمشان . 

تا الان که حامد زمانی فریاد می کشد و اجازه ی گریه کردن نمی دهد . 

تا الان که مادر توی هال خوابیده و علی رو به روی تلویزیون لم داده است .

تا الان که هر دقیقه به اندازه ی یک ساعت کش پیدا می کند . 

تا الان که بغضم بالا و بالا و بالاتر می آید . 

و من دلم نمی خواهد الان گریه کنم . 

دلم نمی خواهد این دقایق را گریه کنم . 

بیشتر دلم می خواهد یک جا بنشینم و به نقطه ای نامعلوم زل بزنم . 

دلم می خواهد همه چیز در یک ثانیه تمام شود . دلم می خواهد رها باشم . رها از هر قید و بندی که نمی گذارد خوب نفس بکشم . 

سرم را گذاشته ام روی میز و زل زده ام به تابلوی آویزان روبه رویم که ستوده برای تولد پانزده سالگیم خریده بود . و چقدر به پرده ی اتاقم می آید. 

پرده ی اتاق من و علی را بابا انتخاب کرد . و من روز اول که دیدم لبخند زدم و گفتم مگر پرده ی هتل است باباجانم ؟ این قدر رسمی ؟ 

و بابا نگاهی به پرده انداخت و گفت هم شاد است هم شیک . 

و من لبخند زدم . 

سرم را گذاشته ام روی میز و موبایل رو به روی صورتم می لرزد . کسی پیامچه زده . آهنگ را قطع می کنم و سکوت عصرگاهی اتاق حمله می کند به قلبم . قلبم درد می گیرد . 

پیامچه را باز می کنم . باباست . حتما الان توی پاویون پزشکان با خستگی روی تخت دراز کشیده است و دارد پیامچه هایش را چک می کند . 

دقیقا امشب که به او نیاز دارم  در بیمارستان کشیک است . و این دردناک ترین چیزی است که به آن فکر می کنم . 

توی پیامچه نوشته شده:

"الا بذکر الله تطمئن القلوب 

آرام باش و به خدا فکر کن 

تجسم کن اول مهر دانشگاه تهرانی و در رشته ی دلخواهت داری درس می خوانی 

همین..."

برای طوفانی شدن آب و هوا لازم نیست اتفاق عجیب و غریبی بیفتد . 

کافیست پدری از آن طرف شهر ، از پاویون پزشکان یک بیمارستان دور برای دخترش در این طرف شهر پیامچه ای بزند، درست وقتی دخترش از شدت بغض حتی نمی تواند یک کلمه حرف بزند . 

نور قرمز آفتاب در حال غروب افتاده روی دیوار سفید اتاقم . 

دکمه ی پاسخ موبایل را می زنم و درون صفحه ی سفید می نویسم .

:((

خیلی دوست دارم ... 

:*

 

و خودم را جمع می کنم توی صندلی نارنجی و شروع می کنم بی صدا گریه کردن . 

گریه نمی کنم چون مثلا قرار است فردا جواب کنکور بیاید . 

گریه نمی کنم چون مثلا دانشگاه تهران فقط هفده دختر برای رشته ی ادبیات می گیرد . 

گریه نمی کنم چون ممکن است در دانشگاه با سنا و نجمه و هدی در کلاس ادبیات نباشم . 

گریه نمی کنم چون ممکن است دیگر تا آخر عمرم نتوانم در چشمان آبی پدر نگاه کنم و آرزوهایش را در مورد آینده ام بشنوم . 

گریه نمی کنم که شاید قرار نیست خواب آن شب زمستانی به واقعیت تبدیل شود و من آن خنده ی فوق العاده ی مادر را در واقعیت ببینم . 

گریه نمی کنم چون خجالت می کشم . 

از بی قراری گریه می کنم . 

مثل کودکی که مادر همه چیز را فراهم کرده و روبه رویش گذاشته ولی باز بهانه می گیرد و بلند گریه می کند. 

گریه می کنم تا خدا از آن بالا ببیندم و دلش به حال بنده ی خنگش بسوزد . 

کودکانه گریه می کنم تا مادرانه دست بکشد به دلم .

دلم می خواهد گریه کنم که او ببیند من چقدر کوچک و ضعیفم . دلم می خواهد حالا که کاری از دستم بر نمی آید برای دلم، جز همین اشک های آرام و داغ و یواشکی خوب گریه کنم . 

کودکانه گریه کنم . مثل کسانی که اولین بار است گریه می کنند و اشک مثل دارو ، مثل مرهمی داغ روی زخم های دلشان است . 

و هیچ طبیبی نیست برای درد لا علاج دل گرفتگی جز همان که بابا اول پیامچه اش آرام و یواشکی در گوشم گفت . 

جز  اینکه یادم بیاورد مالک کس دیگریست . هستی بخش ، زندگی بخش و همه چیز ما آدم ها کس دیگریست . 

آن که به جسم سرد  و مرده ی آرزوهای سنگی مان روح می دمد کس دیگریست . 

یادم بیاورد که دخترم پس کی می خواهی یاد بگیری بنده اش باشی؟ 

پس کی می خواهی از این فرعون آهنی پشت میز انصراف بدهی و کمی موسی باشی ...؟

 موسی کوچک سپرده شده به دست آب ؟

آب گوش به فرمان خدا .. 

دلم گرفته است چون دلم باید بگیرد . 

چون این دل سنگی باید بگیرد تا نرم شود . باید کمی اشک خالص و ناب و داغ روی تن سرد بی روح و بی احساسش بریزد تا دوباره یادش بیاید... 

یادش بیاید و یاد بگیرد کمی، فقط کمی به خدای موسی توکل کند . 

خدای موسی مهربان است . 

خدای موسی مادر می شود برایش وقتی رها شده میان آب ، این سو و آن سو می رود . 

خدای موسی قدرت مند تر از ساحران شهر است که ایمان مردم را سحر کرده اند . 

خدای موسی معلم است وقتی موسی با لکنت زبان رو به او می کند و می گوید:" رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا  قولی "

خدای موسی همه کس موسی است وقتی آواره ی شهر ها می شود و فراری.

یادش بیاید موسی پیامبر بود و فرعون پادشاه .. 

و پیامبران پادشاهان تاریخند همیشه ... 

گریه می کنم که یادم بیاید من آن کودکی هستم که اگر دست مادر را رها کند تا ابد باید میان بازار چرخ بخورد و چرخ بخورد و چرخ بخورد ...

و دل به این دنیای کروی دادن همان و تا ابد سرگردان ماندن همان .. 

دلم نمی خواهد گم شوم میان اعداد و رقم ها . 

دلم نمی خواهد سرگردان شوم .

دلم نمی خواهد گمراه شوم . 

گریه می کنم تا یادم باشد خدای من خدای موسی است . 

و من بنده ی کوچک روی آب ... 

سرم را می گذارم روی میز و اشک هایم را پاک می کنم و به خودم قول می دهم بعد این که گریه ام تمام شد دیگر بهانه نگیرم . 

و برای اولین بار در عمرم دختر حرف گوش کنی برای بابا باشم . 

 

 

پینوشت1: در سطر های آخر این پست سنا با صدای لرزان زنگ زد به گوشی ام و پرسید چند شدی ؟ و من دلم ریخت . این پست تاریخی شد . 

هیچ وقت صدای نفس نفس زدن های خودم را و صدای لرزان سنا را فراموش نمی کنم . هیچ وقت ... 

پینوشت2 : یاسی عزیزم! تو ثابت کردی یک سوم به ای هم با تمام شیطنت هایش می تواند رتبه ی یک کشور باشد . رتبه ی یک ریاضی مبارکت باشد . کلکسیون افتخارات سوم ب ای مان را تکمیل کردی رفیق ! ممنونم .

پینوشت3: مادر که رتبه ام را روی صفحه ی مانیتور دید . مثل آن خواب دوست داشتنی بلند خندید . نشست روی مبل کنار کامپیوتر . چشمانش پر از اشک شد . صورتش سرخ شد و گفت: آفرین دخترم ! آفرین . 

و من خواستم بگویم شرمنده که دخترت می توانست بهتر از این باشد و نشد ولی صدایم خفه شد میان خندیدن هایش و اشک ریختن هایش . 

اشک هایم را نگه داشتم برای صدای لرزان بابا پشت تلفن . وقتی گفت من بهت افتخار می کنم بابا . و صدایش لرزید و بغض من ترکید . این بغض بی وقت . 

او حرف می زد و من حتی یک کلمه هم نمی توانستم بگویم . او قربان صدقه ی دختر لوس و خنگش می رفت و من ... 

من فقط اشک می ریختم آرام و سعی می کردم تمام قدرتم را جمع کنم تا فقط یک جمله بگویم . یک جمله مثل ... شرمنده ام بابا ...!

پینوشت 3: یادم بده آدم باشم . یادم بده ...!

پینوشت4: خیلی دلم می خواهد آدم باشم ...!

 

 

 

یا زهرا


[ یکشنبه 93/5/12 ] [ 12:13 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

نشویم مردمی که می خواهند بشویم . 

یعنی می پسندند که این طور باشیم و نمی دانند که اگر دنیا قرار بود به پسندشان باشد در سال هایی خیلی دور از هم می پاشید . 

نشویم مردمانی که تشخیصشان از آدم آهنی ها سخت است . 

نشویم مردمانی که نقل محافلشان عکس ها و کلیپ های وایبرشان باشد . 

نشویم مردمانی که در فرستادن به روز ترین و خنده دار ترین لطیفه ها از هم سبقت می گیرند تا به رستگاری برسند . 

نشویم مردمانی که تنهایی از سر و رویشان می بارد . تنهایی در عظیم ترین شبکه های اجتماعی . شبکه های تنهایی ... 

شبکه های تنهایی یک سری شبکه است که باعث می شود پدر ها شب ها مشغول کلیپ های تا بی نهایت وایبرشان شوند . 

 و مادران پشت کامپیوتر مشغول لایک کردن دردناک ترین عکسی که تا آن روز از اتفاقات غزه دیده اند . لایک می کنند که از غزه دفاع کنند . لایک می کنند چون احساسشان خدشه دار شده .

لایک می کنند چون کار دیگری نمی توانند بکنند. لایک می کنند چون تابستان است . هوا گرم است . جمعه است . روز تعطیل است . کسی حال راهپیمایی دارد اصلا ؟ 

اصلا راهپیمایی برای چه ؟ هزاران کیلومتر آن ور تر با این مشت ها اتفاقی می افتد ؟ مشت در برابر تانک ؟ شعار در برابر گلوله ؟ 

لایک می کنند چون تاثیرش بیشتر است . چون فضا مجازی است . چون آن جا می شود خودت نباشی . آن جا می شود بشوی آن چیزی که آن ها می پسندند که تو باشی . 

آن جا اجازه داری برده باشی . برده بودن یعنی لایک می کنی چون مجبوری لایک کنی . چون راه دیگری جلوی پایت نگذاشته اند .

چون تو برای آن ها شدی وقتی برای خودت و خانواده ات و همشهریانت و هم وطنی هایت و هم قاره ای هایت نیستی ... یعنی نمی خواهند تو باشی . شاید تو دلت بخواهد اما ... 

تو خودت را دوست داری . خانواده ات را هم . همشهری هایت را هم . هم وطن هایت را هم . هم قاره ای ها و هم نسلان و هم ... هایت را هم . 

اما دوست داشتن تو می شود آن طور که آن ها می خواهند . نه آن طور که خودت می خواهی . 

دوست داشتن تو یعنی لایک کردن .

وقتی وارد یک کشور می شوی باید زبان آن کشور را بلد باشی . 

وقتی هم وارد یک شبکه ی تنهایی می شوی باید بلد باشی چه طور دوست داشتنت را یا حتی موافقتت را اعلام کنی ... 

باید بلد باشی لایک کردن را .

لایک کردن یعنی  مسئولیت خطیر بی مسئولیتی . یعنی غایت آرزوی یک هم شبکه ای ... این که لایک شود و لایک کند تا بی نهایت . این که کسی صدایش را بشنود . این که کسی ببیندش . 

اینکه تنهایی هم دیگر را به رخ هم بکشیم و به هم بگوییم تنها نیستیم . تنهاییم ولی لایک می کنیم و با زبان دروغی لایک به هم می گوییم که پشتت هستیم . دوستت داریم . با تو موافقیم . 

غزه را با لایک هایمان تنها نمی گذاریم . با پوستر های مجازی زیبا و جملات ادبی فوق العاده . با کلیپ هایی دردناک و تصاویری که ساعت ها در فوتوشاپ رویش کار کرده ایم . 

نشویم مردمانی که غزه را در میان صفحات فیس بوکشان حمایت می کنند . نشویم مردمانی که سرو سامان به صفحات فیس بوکشان جزو عبادات روزانه شان است . جزو اعمال یومیه . 

و مجاز .. 

 شاید این کلمه هولناک ترین کلمه ی این روزها باشد . 

وایبر می ریزیم تو گوشی هایمان که ارتباط داشته باشیم . که تنهایی مان را با ارتباط های مجازی پر کنیم . 

تنهایی حقیقی مان را با ارتباطات مجازی پر کنیم . 

ناراحتی واقعی مان را با اشکال مجازی نشان بدهیم . 

حمایت واقعی مان را با زبان شبکه های تنهایی نشان دهیم . 

و در همان شبکه های تنهایی با ما موافقت های مجازی شود . با ما مخالفت های مجازی شود . 

و در واقعی ترین ، مظلومانه ترین و هولناک ترین جای عالم در حقیقی ترین شکل ممکن بعضی ها کشته می شوند . 

بعضی ها سرشان بریده می شود . 

بعضی ها زیر آوار جان می دهند . 

بعضی ها یتیم می شوند . 

بعضی ها تنها فرزندشان را از دست می دهند . 

و ما در شبکه های تنهاییمان به یاری لایک ها به سوگواری می نشینیم . 

اعتراض می کنیم . 

حمایت می کنیم . 

و .. 

حق دارد قلم . حق دارد که از آن چه می خواست بگوید برسد به غزه ... 

حق دارد قلم که از تنهایی آدم ها برسد به تنهایی این شب های کودکان غزه ... 

حق دارد قلم که از اعتراض به وایبر ها و تانگو ها و واتس آپ ها و مادر همه ی این شبکه های تنهایی فیس بوک برسد به اعتراض دختری که پدرش جلوی چشمانش شهید شده است . 

اگر من مجازی باشم . 

اگر تو مجازی باشی . 

اگر این کلمات و این حروف مجازی باشند . 

قلم مجازی نیست . 

قلم یعنی سخنگوی دل . 

یعنی آن چیزی که این روزها تمام فکرت را پر کرده . 

یعنی جلوی وجدانت ، روبه روی قلبت که درد می کند یک میکروفون بگذاری ... 

آمدم نگرانی ام را با کسانی که این نوشته را می خوانند در میان بگذارم . 

آمدم بگویم ؛

نشویم مردمانی که می خواستند باشیم . 

نشویم یک عکس در فیس بوکمان . 

نشویم مردمانی که تاریخشان را باید میان تصاویر و فیلم و ها و حرف هایشان در شبکه های تنهایی جست و جو کرد . 

نشویم مردمانی که لایک های مجازی و دروغی را موثر تر از مشت های گره گرده ای می دانند  که قدرتی باور نکردنی در خودش دارد . 

نشویم مردمانی که کلمات مجازی را از صدای حنجره هایی که با غم و مظلومیت فریاد می کشد و شعار می دهد تاثیر‌گذارتر بدانند . 

نشویم مردمی که می خواهند بشویم . 

فقط یک چهره میان کتاب چهره ها . 

و همین کتاب چهره ها قرن ها و قرن ها بعد بشود تاریخ یک نسل . 

نسلی که نسل های بعد،‌ سر از کارشان در نمی آورد . 

نسلی که تنهایی اش را با شبکه های تنهایی پر می کرد .

نسلی که نمی توانست در دنیا آن چیزی که می خواست بشود باشد ولی می توانست یک چهره ی زیبا و بی نقص از خودش با یک صفحه ی اختصاصی و امکانات فوق العاده در مجاز برای خودش درست کند . 

هر روز به آن سر بزند . نظر دیگران را درباره ی خود مجازی اش بشنود . عکس های خود واقعی اش را به جای خود مجازی اش جا بزند . 

نسل انسانی که هیچ کس در آینده نفهمید در لحظه های تنهایی اش ؛ 

در لحظه هایی که فقط به کسانی نیاز داشت که در آغوشش بکشند و به حرف هایش گوش بدهند ؛ 

در لحظه هایی که دوست داشت کسی  در خواب بوسه ای به پیشانی اش بزند و برود بی هیچ حرفی؛ 

در لحظه هایی که دوست داشت بلند بلند آواز بخواند و اتفاقی که خوش حالش می کرد را برای کسی تعریف کند و با او بخندد ؛ 

در لحظه هایی که آرزو می کرد فقط یک شب، فقط یک شب کسی روی خانه شان بمب نریزد تا بتوانند یک شب دیگر خانوادگی شام را دور هم بخورند ؛

در لحظه هایی که منتظر بود کسی بایستد و از او دفاع کند و فریاد بکشد و حق مظلومیتش را بگیرد ؛

چه کار می کرد ؟ 

و لایک های عجیب و غریب ، لایک های مهربان و دوست داشتنی چطور نقش همه ی این ها را بازی می کردند ؟

و این نسل چرا با این همه تنهایی باز هم به شبکه های تنهایی رجوع کرد ... ؟

چرا وایبر ها پر طرفدار شدند ؟ 

چرا فیس بوک ها هر روز و هر روز شلوغ تر شدند ؟ 

چرا با این همه آدم ، آدم مهربان و با مسئولیت و لایک کن ، فلسطین هر روز و هر روز کوچک تر شد ... 

چرا لایک ها پدر نشدند برای دخترهای یتیم غزه و دست سرشان نکشیدند که این قدر دیگر گریه نکنند ؟

چرا لایک ها غذا نشدند برای کودک چند ماهه ی آن خانوم فلسطینی ؟

چرا لایک ها تفنگ نشدند برای نشانه رفتن قلب سنگی کسانی که سر ها را با شمشمیر می برند و با آن عکس یادگاری می گیرند ؟ 

چرا لایک ها اشک نشدند و سیل نشدند تا اسرائیل را با خود ببرند ؟ 

 چرا مردمانی بشویم که آن ها می خواهند ؟ 

آن ها که کارشان و فکرشان و هدفشان تنهایی آدم هاست ... 

تنهایی آدم ها ... 

 

 

 

1016200_483336978419862_581544555_n (1).jpg

 

 

پینوشت1: از پینوشت بدم می آید . همه ی مطلب را معطوف می کند به خودش . خودخواه است . 

پینوشت2: این مشخص است که شبکه های تنهایی مزیت هایی هم دارد . بر منکرش لعنت ... ولی خب .. ته ته ته اش همان شبکه های تنهایی است . با مختصات محدود خودش .

پینوشت3: من هیچ قصد توهین به کسانی که عضو هستند در این شبکه ها را ندارم . من مشکلم با آدم هایی است که گرفتار شده اند . گرفتار یک نظام برنامه ریزی شده . گرفتار یک دروغ بزرگ . 

گرفتار یعنی توجیه کردن بی مسئولیتی ات وقتی باید بلند شوی . کاری بکنی. حرفی بزنی . فریادی بکشی . 

گرفتاری یعنی تنبلی . یعنی بعد از سلام از من بپرسی اون فیلمه رو دیدی تو وایبر که ... ؟ 

گرفتاری یعنی این . مجاز را حقیقت دانستن . واقعیت دانستن و حقیقت را کشتن و قسمت غم انگیز ماجرا این است که آدم های گرفتار کم نیستند . شاید اصلا من هم جزو یکی از همین ها باشم . 

اگر جزو این آدم ها هستید من یکی از مخالفان جدی شما هستم .( آدم می تواند مخالف خودش هم باشد و با خودش هم بجنگد دیگر نه ؟ )

پینوشت4: یک بار عضو فیس بوک شدم و بعد از چند روز برای همیشه ترکش کردم . فیس بوک به غرور جوانی ام ، به ارزش هایم ، به دنیایی که در پی ساختنش بودم آشکار آشکار خندید . مسخره ام کرد . 

و من برای همیشه ترکش کردم . چون حالم از گرفتار شدن ، از توهم آزادی در عین اسارت به هم می خورد . چون آن چند روز به اندازه ی یک مسافرت کوتاه به جهنم زجر کشیدم .

حالا در عجبم که بعضی از دوستانم ، اطرافیانم و همشهری هایم چطور آن جا دوام آورده اند ؟‌ چطور ؟

فیس بوک نمونه است شما خودتان بهتر می دانید که این روزها هر طرف رو کنی یکی از همین شبکه های تنهایی ریخته ... 

پینوشت5:از پینوشت ها بدم می آید . 

پینوشت6: التماس دعا برای این شب های کودکان غزه!

 

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان 

 

 

 


[ چهارشنبه 93/5/1 ] [ 3:8 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 387478