سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

از آن فضای بزرگ مصلی امام خمینی فقط چند چادر و چند پنکه سهم نمایشگاه حجاب و عفاف بود .

حجاب و عفاف بزرگترین دغدغه ی این سال های بعضی و بهترین موضوع برای پرکردن برنامه های گفتگو محور آنتن صداوسیما .

فضایی که تا واردش می شوی دوست داری فرار کنی . 

فرار کنی که به خاطر پرسیدن قیمت یک روسری تنت به هزار مرد نامحرم نخورد . 

فرار کنی چون روزه هستی . چون هوای داخل چادر ها گرم تر از بیرون است . چون حتی نفس هم نمی شود کشید میان این جمعیت و فضای کوچک . 

این استقبال بی نظیر را نادیده هم بگیری رفتار بی ادبانه ی فروشنده هایی که معلوم نیست شدت روزه این بلا را سرشان آورده یا شلوغی جمعیت بیشتر آزارت می دهد . 

رفتار بدی که فقط با تو نیست . با همه ی آن جمعیت مشتاقی است که در این گرما و در ماه رمضان این طور از چنین نمایشگاه مظلومی استقبال کرده اند . 

حق چنین جمعیتی نیست که این طور بهشان بی اعتنایی شود . 

فروشنده هایی که می نشینند گوشه ی غرفه شان و با حرکات سر جوابت را می دهند . 

فروشنده هایی که حاضر نیستند روسری تا شده را باز کنند تا ببینی . حتما باید خریدار باشی تا از کمترین حق یک مشتری استفاده کنی . 

فروشنده هایی که با اخم جوابت را می دهند چون تو حق نداری جنس یک پارچه را بپرسی و فرقش را با دیگری بدانی .

فروشنده هایی که ترجیح می دهی از غرفه شان بزنی بیرون تا بیشتر از این تحقیر نشده ای .

فروشنده هایی که از زیادی مشتری خوشی زده است زیر دلشان . 

فروشنده هایی که فقط به درد مگس پرانی توی مغازه های بی رونق شان می خورند . 

من برای خرید نرفتم . چادری نمی خواستم . پارچه ای هم ... روسری و شال و تمام ملزومات یک حجاب کامل و زیبا را هم خودم داشتم . 

محتاج نبودم . از شهرستان های دور هم نیامده بودم . 

من تنها رفته بودم که ببینم نتیجه ی این همه میزگرد و راهپیمایی و سخنرانی و دغدغه مند شدن بعضی آقایان مسئول چیست . 

من فقط رفته بودم که ببینم حجاب زنان و دختران این کشور تا چه اندازه برای مسئولان مهم است . 

رفته بودم که عملی شدن شعار های زیبای مسئولان فرهنگی کشورم را ببینم . 

رفته بودم که به اندازه ی خودم رونق بدهم به کسب و کار کسانی که برای عزیز ترین و قشنگ ترین قانون زنانه ی اسلام تلاش می کنند . 

رفته بودم که آدم ها را ببینم . رفته بودم ببینم چه کسانی می آیند و خرید می کنند . رفته بودم که فقط با چشمانم از مهم ترین و مظلوم ترین اتفاق این روزهای ماه رمضان گزارش بگیرم . 

اما .. 

درب و داغان به خانه برگشتم. 

درب و داغان نه از گرما ...

نه از تشنگی ... 

روحم زخمی شده بود . فکرم درد می کرد . امیدم درب و داغان شده بود .

مشتری چادرهای متنوع و روسری های زیبای غرفه های حجاب فقط خانم های چادری نبودند . 

خانم هایی هم بودند که حجابشان شاید حجاب کاملی نبود اما مشتاق به چادر ها نگاه می کردند و روی سرشان امتحان می کردند . 

دخترانی هم بودند که شاید در ظاهرشان حجابی دیده نمی شد اما روسری ها را می انداختند روی سرشان و خودشان را در آینه نگاه می کردند . 

جمعیت اصلا کم نبود . بعضی از شهرستان آمده بودند . 

مردمی که نشان می داد نه تنها از حجاب متنفر نیستند بلکه آن را پذیرفته اند و به آن ایمان دارند . 

مردمی که یک تنه می توانستند مبلغ حجاب باشند . 

خانم هایی که کافی بود دوربینی زیر نظرشان می گرفت . 

اتفاق مهمی بود . نمایشگاهی که ارزش تبلیغاتی اش حتی از نمایشگاه قرآن هم مهم تر بود . 

نمایشگاهی که می توانست محلی برای اجرایی شدن وعده های مسئولان فرهنگی باشد . 

نمایشگاهی که با کمال بی احترامی گوشه ای از مصلی بزرگ امام خمینی را به آن داده بودند . 

و مردمی که باز آمده بودند و با تمام سختی ها مشتاقانه خرید می کردند . 

و آدم متحیر می ماند از این همه ناشکری ...

ناشکری یک سری مسئول بی مسئولیت که در انجام وظایفشان فقط بلدند خوب سخنرانی کنند و همایش های بزرگ برپاکنند . 

همایش هایی بزرگ با اسراف هایی بزرگ تر ... 

و اگر پول یکی از آن همایش های حجاب و عفافی که این چند ماه و این چند سال برگزار شده خرج این نمایشگاه می شد، دیگر خانم ها مجبور نبودند عرق ریزان بین غرفه ها بگردند دنبال چادر مورد نظرشان . 

دیگر بعضی ها تند تند دنبال مسیر خروجی نمی گشتند تا از آن محیط فرار کنند . 

بعضی ها از شدت گرمازدگی پناه نمی بردند به کولرهای ماشینشان . 

دیگر دختر های کوچک تر با تنفر به مادرشان که مشغول خرید چادر بود نگاه نمی کردند و خاطره ی بدی در ذهنشان نمی ماند از نمایشگاه حجاب و عفاف . 

که وقتی بزرگ تر شدند و کسی دوباره به چنین نمایشگاهی دعوتشان کرد چیزی جز گرما و اذیت شدن و تنه ی مردان و اخم فروشنده ها یادشان نیاید . 

و ما در از دست دادن فرصت های طلایی ماهریم . 

در از دست دادن نعمت هایی که خدا بهمان داده . 

در بی اعتماد کردن مردممان به مسئولانشان . 

در خراب کردن زیباترین موقعیت هایی که خلق می شوند . 

همیشه جایی و زمانی مسئولی هست که کارش را درست انجام ندهد . 

مسئولی که وظیفه اش را لطف تلقی کند . 

مسئولی که متن سخنرانی اش مهم تر از نامه ی مراجعان روی میزش باشد . 

مسئولی که خوب بلد است منتقدانش را به باد طعنه بگیرد ولی اصلا بلد نیست از انتقاد ها خوب استفاده کند . 

همه ی زمان ها چنین آدم هایی بوده اند . 

و هستند ..

 

***

کاش به آن فروشنده می گفتم که اخمش چقدر با آن روسری های رنگارنگ تناقض دارد . 

کاش سر آن فروشنده ای که لم داده بود گوشه ی غرفه و با حرکت سرش جواب می داد فریاد می کشیدم که به خودش بیاید . 

کاش صندوقی می گذاشتند دم در نمایشگاه برای انتقادات و پیشنهادات . 

کاش مدیر اجرایی نمایشگاه می دانست که چه کار بزرگی به عهده اش گذاشته اند . 

کاش مردم این قدر از چنین نمایشگاهی استقبال نمی کردند که دل آدم بیشتر برای این بی توجهی بسوزد . 

کاش این حرص خوردن ها نتیجه ای داشت . 

کاش می فهمیدیم گذشت آن دوره ای که جایی بود به نام خط مقدم و سرباز ها اسلحه به دست می رفتند آن جا و می جنگیدند .

الان خط مقدم همین نمایشگاه عفاف و حجاب است و هر غرفه یک سنگر ... 

کاش می فهمیدیم که همه چیز آن قدر ساده و بی ارزش نیست که بعضی ها فکر می کنند . 

کاش می فهمیدیم که می توانیم چقدر بزرگ و قدرت مند باشیم در دفاع .. 

کاش می فهمیدیم جمهوری اسلامی ایران یعنی چه ... 

و کاش می فهمیدیم کجای تاریخ ایستاده ایم ...

کاش می فهمیدیم ...

 

v9154_1348978207460774_lar.gif

 

 

 

پینوشت1: کاش کاری از دستم بر می آمد ... 

پینوشت2: التماس دعا برای مسلمانان جهان ... 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا 

 

 


[ یکشنبه 93/4/29 ] [ 3:45 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

لاغر مردنی بودن و لاغر مردنی تر شدن که بد نیست .

یا کوچولو بودن...

بد نیست چون هنوز بعد هیجده سال می توانی در بغل پدرت جا شوی . 

گردنت را خم کنی و سرت را بگذاری روی شانه ی قرص و محکمش و دست بکشی پشتش . که مثل کوه، مثل یک صخره ی محکم است . 

و او دست بکشد به موهای نرمت و با خودش فکر کند که دخترش کی این همه بزرگ شد و ناباوری اش را تکمیل کند وقتی می گوید: ینی من یه دختر کنکوری دارم خدا ...؟!

و من شیطنت کنم و بگویم : کنکوری ؟ دختر کنکوری بابا ؟ دختر دم بختــــــــــــ

و بخندم ... 

و بخندد ... 

و هنوز بعد هیجده سال می فهمم وقتی زیر چشمانش گود می افتد و قرمز می شود یعنی دلش می خواهد گریه کند . دلش می خواهد سرش را بگذارد روی شانه ی من یا مادر و گریه کند . 

سرم را که از روی شانه اش بر می دارم به صورتش نگاه می کنم. به آن تک دانه ریش های سفید که لابه لای ریش هایش جا خوش کرده . به چشم های آبی اش که زیرش گود افتاده و قرمز شده . 

و من بار دیگر از بغضی که قورت می دهد می فهمم که امشب حالش خوب نیست. 

نمی دانم شوخی من او را به گریه انداخته ؛ یا خستگی ، یا نگاه های نگران مادر ... یا چه؟

گریه ی پدر ها یعنی همین . یعنی فقط زیر چشمانشان قرمز می شود . آب دهانشان را محکم قورت می دهند و سعی می کنند صدای مردانه شان نلرزد . 

بعد هیجده سال می فهمم وقتی لباس درنیاورده می نشیند لبه ی تخت و پاهایش را بغل می کند یعنی خیلی خسته است . یعنی حتی توان در آوردن پیرهنش را هم ندارد .

یعنی باید با مادر در مورد مسئله ای که امروز اذیتش کرده حرف بزند تا کمی آرام شود . یعنی امشب پدر از پدر بودنش کمی خسته است .

یعنی دلش می خواهد بشود پسر همسرش . یا پسر دخترش . یا برادر کوچک پسرش . یعنی دلش می خواهد گاهی شب ها کسی دست بکشد به موهایش .

دلش می خواهد کسی پشتش را بمالد و بگوید پسرم خسته نباشی . یکی سرش را بگیرد توی بغلش و پنهان کند تا او بتواند راحت گریه کند . 

گریه کند نه از اینکه ناراحت است . نه از اینکه غصه دارد . فقط خسته است . فقط خیلی خسته است . دلش می خواهد کمی بچگی کند . دلش می خواهد کمی بچه باشد . خب دلش تنگ می شود دیگر ... 

این را بعد هیجده سال می فهمم . بعد هیجده سال دخترش بودن و پدرم بودن . 

لاغر مردنی و کوچک بودن که بد نیست . اینکه در هیجده سالگی بتوانی از ته خانه بدویی طرف پدرت و بپری بغلش .

مگر چند تا دختر هیجده ساله می توانند بپرند بغل پدرشان و از اینکه پدرشان تا نیمه بلندشان می کند و یک دور می چرخاندشان کیف کنند ؟

مگر چند تا دختر هیجده ساله ی کوچولو و لاغر مردنی می توانند مدت ها وقتی پدرشان لبه ی تخت نشسته خودشان را در بغلش جا بدهند و سرشان را روی شانه ی محکمش بگذارند؟

مگر چند تا هیجده ساله توی این دنیا دلشان برای بچگی هایشان این قدر تنگ می شود ؟

غیر از دوستانم که همگی مان یک نقطه ی مشترک داریم و آن افتخار به دوران کودکی و نوجوانی مان است دختر های هیجده ساله و نوزده ساله ی زیادی دیده ام که این طور نیستند . 

دختر هایی که خیلی زود درگیر بحث های زنانه می شوند . دخترهای هیجده ساله ای که خیلی زود یاد می گیرند تعارف های پر از تکلف زنانه را . خیلی زود می شوند زنان هیجده ساله .

خیلی زود فرق مادر شوهر را با مادر می فهمند . فرق جاری با خواهر و فرق های زیادی که آدم ها را کم کم از هم جدا می کند . و کم کم تبدیلشان می کند به یک جنگجو .

و همیشه به مادرم افتخار کردم که هیچ وقت نتوانست برایم توضیح دهد این قانون نانوشته ی بین آدم بزرگ ها را ...

دخترانی که هیج .. هیچ یادشان نمی آید قبل از این سن چه کار می کردند ؟چه دوست داشتند ؟ چه آرزوهایی و چه خواسته هایی از این زندگی آن ها را وادار به ادامه ی راه می کرد ؟ 

دختر های هیجده ساله ای که خیلی زود کیف زنانه به دست می گیرند و کفش های پاشنه بلند می پوشند . 

در بحث های شبانه ی مهمانی ها کم نمی آورند . مثل آدم بزرگ ها یاد می گیرند که در هر زمینه ای نظر بدهند و دیگر خبری نیست از آن صداقت فوق العاده ی نوجوانی . 

وقتی به راحتی اقرار به ندانستن و نفهمیدن و دوست نداشتن و نتوانستن می کردند و گاهی حرص دیگران را هم در می آوردند . 

مگر چند تا دختر هیجده ساله از دماغ گنده ی خودشان لذت می برند و فکر می کنند دماغشان زیباترین دماغ دنیاست ؟

مگر چند تا دختر هیجده ساله از ابروهای پیوندی و مشکیشان لذت می برند ؟

مگر چند تا دختر هیجده ساله درست مثل نوجوانی شان از قد کوتاهشان اصلا خجالت نمی کشند بلکه گاهی هم فکر می کنند که اگر غیر از این بودند همه چی به هم می ریخت .

دیگر نمی شدند این دختری که الان هستند...

مگر چند تا دختر هیجده ساله هنوز پشت تلفن بلند نیستند حرف بزنند ؟

و مگر چند تا دختر هیجده ساله هنوز مثل بچه ها از بزرگ ترها خجالت می کشند؟

لاغر مردنی بودن بد نیست . 

حتی اگر بقیه توی جمع صدایت کنند کوچولو . 

حتی اگر ازت بپرسند که لباس هایت را از کجا می خری . 

حتی اگر پدرت باورش نشود که دختر کوچک توی بغلش هیجده ساله شده . 

کی گفته من از این عاشقانه های کوچک زندگی ام ناراضی ام ..؟

من راضی ام ... 

من آن قدر راضی ام که می توانم مقدارش را با دست هایم نشانتان بدهم . 

و با انگشت هایم برایتان بشمرم که چند تا راضی ام ... 

و نشانتان بدهم که من هنوز یادم نرفته است که این چیز ها را چطور با انگشتانم حساب می کردم . 

با همان انگشتان ظریفی که دوست داشته هایم را می شمردم ...

دوست داشته هایم ... 

 

 

67.jpg

 

 

یا زهرا

 

 

 


[ سه شنبه 93/4/17 ] [ 1:53 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

من همانیم که تو شب ها با التماس هایش می آمدی و دست می کشیدی به موهایش و می رفتی ؟

من همانم ؟

این همان دختری است که عصر هایش را با تو می نشست و حرف می زد ؟ 

این ، آن دختری است که صبح ها بلند به تو صبح بخیر می گفت و می خندید به پهنای صورت ... 

حتی در اوج نگرانی .. 

حتی در اوج خستگی ...؟

این همان دختری است که قول می داد و نمی زد زیر قولش ؟

 این همانیست که صبح ها با عشق به گنجشک های کوچه سلام می کرد و می گفت سلامش را به تو برسانند ؟

مگر چند روز و چند ماه یا چند سال گذشته ؟ 

مگر تو چقدر نیامدی و من چقدر خواب بودم ؟ 

مگر تنهایی شاخ و دم دارد ؟ 

دارم می بینم . 

دارم حس می کنم . 

توی رگ هام .

زیر پوستم . 

دور گردنم .

همه ی وجودم را گرفته ...

من فرار کردم از میان دستان تو یا تو ...

من اخراج شده ام از قلب تو یا تو ... 

من در این هیاهو ها گم شده ام یا تو ... 

اصلا من تو را دوست داشتم یا تو ... 

لعنت به عادت اگرعادت به تو نباشد ...

لعنت به خوشی و خوش حالی اگر با تو نباشد ..

لعنت به رویا و آرزو اگر انتهایش نباشی ...

مگر بی وفایی شاخ و دم دارد ؟ 

دارم می شنوم . 

دارم می بینم .

باز گند زده ام به همه چی ...

به همه ی آن چیزی که با هم ساختیمش . 

دستانم را گرفتی میان دستانت و با هم درستش کردیم و من ..

این من لعنتی سر به هوا و خوش خیال فکر کردم خودم درستش کرده ام ...

فکر کردم من منم ... 

مگر غرور و کبر شاخ و دم دارد ؟ 

که تو خواستی پنهانش کنی از من و به رویم نیاوردی ... ؟

به رویم نیاوردی که چند هفته است دوباره رها شده ام ... 

که چند هفته است زده ام به ناکجاآباد و دارم تخته گاز می روم ... 

دوباره مغزم معیوب شده ..

دوباره عشقم علیل شده ...

دوباره تو رفته ای ...

نه، من فرار کرده ام ...

من مثل ماهی از میان دستانت سر خوردم ...

قرارمان آب بود ...

دریا بود ...

قرارمان تو بودی ...

قرارمان سیراب شدن بود ...

مگر تشنگی شاخ و دم دارد ؟

این منم که شب ها از تشنگی همه جا را دنبال تو می گردم ...

این منم که دوباره برگشته ام سر خانه ی اولم ...

این منم که توی کشوی میزم ...

لای دفتر یادداشتم ...

لای کتاب شعر ...

میان قرآن ...

میان گلدان گل یاس ...

دنبال تو می گردم ...

چرا ؟

چرا گذاشتی دستانت را رها کنم و بروم ؟

چرا گذاشتی ؟

چرا تو این قدر مهربانی ؟

چرا با من این کار را می کنی ...؟

چرا می گذاری بی تو عذاب بکشم ...؟

چرا دستانم را نمی بندی ...؟

دهانم را ..

چشمانم را ...

چرا نمی خواهی فقط برای خود خود خودت باشم،

نه برای خود خود خودم ...؟

من از این خودخواهی حالم بد است ...

از اینکه دیگر نمی شنومت ...

نمی بینمت ..

نمی خوانمت ... 

قرارمان این بود که فقط تو باشی ...

ماه تو باشی وقتی بعضی شب ها نورش می افتد روی تختم ... 

ستاره تو باشی وقتی آرزوهایم بی شمار می شود و توانم کوچک ...

ابر تو باشی که برای غم های بی غمی ام گریه می کنی ...

لبخند تو باشی وقتی شادی مثل قند در دلم آب می شود ...

چرا خواستی نباشی؟ 

چرا خواستی نداشته باشمت دوباره ؟

چرا مرا تبعید می کنی به جهنم نبودنت و ندیدنت و حتی ...

حتی نخواستنت ...

من ؟ 

من گمشده ی آواره ی مجنون نخواهمت ؟ 

نخواهمت که چه بخواهم ؟ 

آسایش را ..؟

وقتی آسایشم تویی ؟

راحتی را ؟ 

وقتی آرامشم تویی؟

امنیت را ؟

وقتی امان تویی ؟

اصلا نه آرامش 

نه امنیت 

نه راحتی و آسایش ... 

بی قراری برای تو قشنگ بود ...

التماس های شبانه قشنگ بود ... 

هر گلی را بوییدن و یاد تو افتادن قشنگ بود ...

خدا را خواندن به خاطر تو زیبا بود ... 

دعا کردن برای تو جان می داد به من و به تمام کائناتی که صدایم را می شنیدند ... 

خدا اصلا دوست تر بود با من تا تو بودی .. 

تا تو را داشتم ... 

خدا دوست ترم داشت تا دوستی تو را خواستم ... 

نه این دختری که می جنگد و هر روز زخمی تر از پیش شکست می خورد...

نه این دختری که همه چیز را اشتباهی گرفته ..

شوخی ها را جدی می گیرد و به جدی ترین چیز های زندگی می خندد ... 

نه این دختری که تنها مانده وسط یک عالمه تنهایی ... 

این دختر تو بود ؟ 

این بود آن دختری که قولش را دادم به تو ؟ 

این بود آن کسی که قرار بود هر جا می رود و هر کاری می کند شبیه تو باشد ؟ 

به یاد تو باشد ؟ 

به خاطر تو باشد ؟ 

نه .. 

من آنی نیستم که تو می خواستی .. 

من آنی نیستم که آن خاطرات شیرین شیرین برایش باشد ..

من آنی نیستم که قرارمان بود ..

من آنی نیستم که خواستی باشم...

باشم و بمانم ...

باشم و بمانم و بمیرم ... 

حالا .. 

عزیزترینْ عزیزِ عزیزانم ... 

می شود برگردی تا از این دنیا برگشت نخورده ام ؟ 

تا پشیمان برگشت نخورده ام ؟

دیگر عذاب نخواستنت بس نیست برای این همه زندگی ؟ 

این همه زندگی ای که روی دستم مانده و نمی دانم بی تو اصلا لازمم می شود یا نه ...

بی تو که هیچ چیزی لازم نمی شود جز مرگ ...

جز تمام شدن...

و این را نخواه ... 

که من دوباره ...

سه باره ..

و چهار باره ...

برگشته ام پیش خود خود خودت ...

 

15412860955537878041.jpg

 

 

 

یا صاحب الزمان 

 


[ یکشنبه 93/4/15 ] [ 4:2 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

از خواب که بیدار شدم سرم پر از صدا بود . دوباره همه تا دیدند درسم تمام شده و سرم خلوت مثل لشکر مغول حمله می کنند . 

هزار فکر و حرف و آرزو و رویا و خاطره و اتفاق همه باهم ...هزار جمله و شعر و دیالوگ و موسیقی ...

دقیقا همه با هم چرخ می خورند توی ذهنم و گاهی آن قدر این صداها زیاد است که احساس می کنم اگر کسی صدایم بزند نخواهم شنید . 

مادربزرگم یک روزهایی که نوجوان تر  بودم فکر می کرد افسردگی دارم . چون هر بار درجمع فامیلی صدایم می زد من نمی شنیدم . توی فکر بودم همیشه . از بس که صداهای توی سرم بلند بود .

همیشه در مهمانی ها این طور می شوم . 

شخصیت دیگری که اگر بیرون از من باشد قطعا من از او متنفر خواهم بود . 

آرام . ساکت . با لبخندی تلخ که آدم با دیدنش حالش بد می شود.

شخصیتی که شاید هیچ کدام از دوستانم تا به حال ندیده باشند . 

هیچ وقت در جمع دوستانم این شکلی نبودم . آن شکلی که در میهمانی های خانوادگی هستم . 

چرا...

یک بار . فقط یک بار . 

سال اول بود شاید . یا دوم . بعد از ماه ها دوری از بچه های سوم ب و بعد از هجرت به فرهنگ ــ آن ماه هایی که هنوز در شوک کلاس عجیب و غریبمان بودم ــ هدی خانه شان دعوتم کرد . 

همه ی دوستانم بودند . همه ی سوم ب ای ها . 

من شبش از خوش حالی خوابم نمی برد . بعد از ماه ها دوری دوباره دور هم جمع می شدیم . 

اما تا پایم را گذاشتم در خانه شان شدم همان شخصیت نفرت انگیزی که در میهانی های خانوادگی می شوم . 

آرام، ساکت با لبخندی تلخ که حال آدم از دیدنش به هم می خورد . 

بلند نمی خندیدم . حتی از شوخی های دوستانم دیگر خنده ام نمی گرفت . احساس غریبگی می کردم . یا خجالت . یا نمی دانم چم شده بود آن شب افطاری خانه ی هدی .. 

از خانه شان که زدم بیرون تا خانه را گریه کردم و شب وقتی در تاریکی اتاق تنها شدم باز هم یک احساس تنهایی عجیب به سراغم آمد . که برای سوم ب ای مثل من عجیب و غریب بود . 

قانون نانوشته ی کلاس ما این بود که هیچ کس نباید تنها بماند . هیچ کس ... 

همه با هم بودیم . 

و این را هیچ وقت نتوانستم در فرهنگ عملی کنم . هیچ وقت .. همیشه تنهایی بعضی از همکلاسی هایم و گوشه گیری عجیب و غریبشان از دیگران آزارم می داد . 

بعد ها آن قدر این رفتار عجیب بود که به جلب توجه و خودآزاری و مهربانی زیاده از حد و دخالت بیجا متهم شدم . 

شاید به خاطر همین توجه ها بود که ستاره دخت شدم ... توجه به حال همکلاسی هایم .. یک جور قانونی که سوم ب یادم داد . یک جور مسلک سوم ب ای که تنهایی را حق هیچ کس نمی دانست ...حق هیچ کس ...

این تنهایی زیاد طول نکشید با نجمه . با مریم . با عطیه . با هدی و پریا و در آخر با سنا ... 

بعد ها دوستان دیگری هم پیدا کردم . بعد از چند سال همه یاد گرفتند که با هم باشند .

بعد از چند سال همه فهمیدند که با هم بودن چه کیفی می دهد . 

گرچه نجمه از فرهنگ رفت و پشت سر او یک عالمه از بچه های دیگر هم رفتند . 

گرچه آن روزها احساس می کردم که شکست سختی خورده ام . 

گرچه با منطق سوم ب ای ام هیچ کدام از اتفاق هایی که افتاد جور در نمی آمد ...

گرچه آن روزها هم از بی عرضگی خودم حالم به هم می خورد و از سوم ب ای بودنم عذاب می کشیدم . 

از این روحیه ای که نمی دانم از کجا در من شکل گرفت . 

کدام روز سوم راهنمایی ..؟ 

کی به ما مشق کرده بود و در ذهنمان حک کرده بود که باید هوای هم را این طور داشته باشیم ؟ 

در برابر معلم خط باید بایستیم و به او بفهمانیم که هنر واقعی به اکلیل پاشی روی حاشیه ی مشق خط نیست ... 

هنر واقعی خط های ناپخته ایست که ما با هزار تلاش سعی می کردیم به زیبایی بنویسیم ...

در برابر قانون های نانوشته ی آدم بزرگ ها ... 

از کجا به اینجا رسیدم ؟ قرار نبود در مورد سوم ب حرف بزنم . قرار نبود از گذشته حرفی بزنم . اصلا برای این سراغ این دکمه ها و این صفحه ی سفید دوست داشتنی نیامدم ... 

اتفاقا آمدم از آینده حرف بزنم نه از خاطره ..

آمدم از صدای های توی ذهنم حرف بزنم که نگذاشته بعد کنکور راحت بخوابم . 

از غر زدن هایم به مادر بگویم ... که جوانیم دارد هدر می رود و من هنوز حتی یک آرزویم را هم عملی نکرده ام ...

از این حرف بزنم که می ترسم . یک ترس واقعی واقعی شب ها نمی گذارد بخوابم و صبح ها وقتی بی هیچ هدفی و هیچ برنامه ای بلند می شوم آزارم می دهد ...

از اینکه قرار بود تا هیجده سالگی ام کارهای بزرگی بکنم یا حداقل کارهای بزرگی را شروع کنم . 

قرار بود هیجده سالگی مثل چهارده سالگی نقطه ی عطفی باشد در زندگی ام ...

حیف ... 

حیف که کنکور هیجده سالگی ام را زجرکش کرد ... 

واقعا زجرکش کرد ...

کاش کنکور سال دیگری بود . نه درست اولین سال ورود به جوانی ...

درست مثل یک دست انداز بدقواره وسط یک اتوبان ...

که حتی اگر حواست نباشد ممکن است چپ کنی ... اگر حواست نباشد به جای مقصد یک راست می روی تو گاردریل ...

و من این روزها دقیقا کارم این است ... بعد از طی کردن یک دست انداز به اندازه ی تپه! تلاش می کنم که ماشینم منحرف نشود . که با سر نروم توی گاردریل .. 

مادر عصبانی می شود . می گوید هنوز یک روزهم نشده که کنکور دادی . یک ذره آرام بگیر . 

ولی من می ترسم . من از سکون می ترسم . از گیرکردن پایم بین شبکه های مختلف تلویزیون . از گیرکردن پایم بین سایت ها . از این که خودم را با کلاس های مختلف رانندگی و نقاشی و موسیقی و زبان درگیر کنم .

و یادم برود . یادم برود من همان دختری هستم که شب ها آرزوها و رویا و هدف هایی که با تمام وجود می خواست به آن برسد خواب را از چشمانش می گرفت . 

که یادم برود من فرهنگ نیامدم که سالهای دبیرستانم را الکی پاس کنم و کنکور را بدهم و خلاص ... 

ولی نمیدانم چم شده است ... نمی دانم چرا قدرت حتی برداشتن یک گام به جلو را هم ندارم . ترسیده ام . تا به حال این قدر نزدیک با آینده ای که فکرش را هم نمی کردم روزی به آن برسم چشم در چشم نشده بودم . 

آینده ای که شب ها هزار باره و هزار باره در ذهنم خرابش کردم و دوباره ساختمش . 

آینده ای که الان شده است حال این روزهایم ... 

و احتمالا گذشته ی روزهای بعد . 

زمان .. 

این زمان لعنتی حتی یک لحظه هم نمی ایستد تا من بتوانم قدرتم را به دست بیاورم . تا یادم بیاید دقیقا از این زندگی چه می خواستم ...

تا یادم بیاید ادبیات می خواست کدام قسمت خالی پازل زندگی ام را پرکند ...

و مگر قرار نبود یک روزی و از یک جایی شروع کنم ...؟

کسی میان همه ی صداهای توی سرم فریاد می زند که آرام، آرام، آرام باشید ... ولی صدایش را انگار فقط من می شنوم . 

نمی دانم . نمی دانم با این آینده ی پر از جای خالی چه کار باید بکنم . قرار بود جدا از دانشگاه و رشته و این جور درگیری ها که هیچ کس را هم به آرزو و رویای واقعی اش تا به حال نرسانده ــ اگر واقعا آرمانی در ذهنش باشد ــ ، قرار بود چه بشوم ... ؟ 

و حالا با این روزهای جوانی که روی دستم مانده است چه کار باید بکنم ...؟ 

تنهایی باید شروع کنم یا کسی هست که بی قراری مرا بفهمد ؟ یا کسانی هستند که آرمان و آرزوشان مثل من باشد .... ؟ به قول آن دوستمان دغدغه اش با دغدغه های من مشترک باشد ... ؟

می فهمی چه می گویم؟ 

از یک آرمان گرایی و یک خیال پردازی حاد صحبت می کنم که مریضم کرده است ... 

که قدرت حرکت را ازم گرفته است ...

که می ترسم ... 

که می ترسم از روزی که به کوچکترهایم بگویم ...:

آره ...

مام که جوون بودیم از این فکرا داشتیم ..

ولی خب .. 

روزگار همیشه اون طوری که می خوای پیش نمی ره ... 

( و در واقع بی عرضگی خودم را بندازم تقصیر روزگار و همان قصه ای که ناصر خسرو می گفت ..:

بری دان زافعال چرخ برین را / نشاید ز دانا نکوهش بری را ... )

 

 

61a057b51fbaeb26eb4c1778e2da150d.jpg

 

پینوشت:

این آینده کدام بود

که بهترین روزهای عمر را 

حرام دیدارش کردم ....؟ 

 

حسین پناهی

 

پینوشت: شرمنده ی عطیه و عطیه ها به خاطر طولانی بودن پست .. 

بعد از یک مدت طولانی ننوشتن ــ آن هم برای بیماری مثل من ــ خب حق بدهید ... 

 

 

 

یا زهرا

 


[ دوشنبه 93/4/9 ] [ 2:25 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 388250