سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

هر چه به مغزم فشار می آورم یادم نمی آیدد در آن لحظاتی که پتو را پیچیده بودم دور خودم و با صدای لرزان یا مقلب القلوب می خواندم و بغض کرده بودم دقیقا چه گفتم به امام رضا.

روزهای قبل سال تحویل را یادم می آید. کارم شده بود بروم خودم را جاگیر کنم کنار دیوار مرمری مجاور حرم و سرم را بچسبانم به دیوار و چادر را بکشم روی سرم و های های گریه کنم. آن قدر دلم تنگ بود. آن قدر تنگ بود که هیچ حرفی نمی زدم. می رفتم حرم و فقط گریه می کردم . صفحه ی اذن دخول کتاب زیارت نامه همان طور باز می ماند و هیچ وقت نمی رسید به انتها. توی همان اذن دخول بغضم میشکست.شاید حرف هایی هم می زدم پراکنده. ولی هرچه بود اظهار عجز بود. یک احساس نیاز شدید. بی چاره ی بی چاره و با نا امیدی تمام مثل آدمی که به انتها رسیده باشد می رفتم یک راست کنار حرم می ایستادم و سرم را تکیه می دادم به دیوار و قلبم فشرده می شد و بعد تمام.

هر چه هم فکر می کنم که شاید به خاطر فشار کنکور این طور شده بودم یک چیزی توی دلم می گوید نه. می گوید روزهای خوبی بود. خیالم بابت درس تا حدودی راحت بود. نگرانش نبودم. اضطرابی هم اگر بود از نوع اضطراب ها و نگرانی های معمولی همه ی کنکوری ها بود. ولی نمی دانم چه می شد. نمی دانم چرا گریه هایم تمام نمی شد و از آن حالت بیرون نمی آمدم . مثل بچه ای که دردی دارد و نمی تواند بگوید. درد داشتم و فکر می کردم فقط همین فرصت را دارم که دردهایم را افشا کنم . فقط توی حرم ، فقط با امام رضا. 

 خلاصه که آن حالت درماندگی و عجز را هیچ وقت دیگر توی زندگی ام تجربه نکردم. حالتی که احساس می کردم اگر امام رضا لحظه ای نگاهم نکند دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمی ماند. دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آید. احساس فقر شدید. فقر روحی شدید. احساس کوچکی. هر حرفی که می خواستم بزنم گریه ام شدید می شد. اصلا دلم نمی خواست حرف هایم را بزنم. دلم می خواست فقط گریه کنم. دلم می خواست توجه امام رضا را جلب کنم به طرف خودم. دلم میخواست نگاهم کند فقط. اصلا برایم مهم نبود. نه رتبه ی کنکور، نه رشته ، نه دانشگاه، نه آینده، نه زندگی ام، نه جوانی ام و نه آرزوهای دور و درازم. 

مثل کسی که دارد غرق می شود و میان امواج آب آن لحظه هیچ چیز برایش اهمیت ندارد. هیچ چیزی برایش مهم نیست جز اینکه نجات پیدا کند . جز اینکه فقط یک لحظه بیشتر نفس بکشد. نه خانواده اش مهم اند. نه آینده ای که در پیش دارد. نه گذشته اش. توی آن لحظات فقط به یک چیز فکر میکند. اینکه زنده بماند. بتواند نفس بکشد. اینکه یکی دستش را بگیرد و بکشد بالا. 

 و من غرق شده ای خودم را می دیدم  که برای یک لحظه بیشتر نفس کشیدن روح بی قرارش به گریه افتاده بود. فقط گریه می کرد و التماس. 

نمی دانم توانستم نگاه امام رضا را بکشانم سمت خودم یا نه. نمی دانم آقا دلش برایم سوخت یا نه. نمی دانم توانستم منظورم را بفهمانم یانه . گرچه او خودش خوب می دانست. خوب می فهمید و من متوجه بودم که با نگاهش دقیقا دست گذاشته است روی زخم هایم که این قدر جیغم درآمده. می فهمیدم که نشسته است آن بالا و نگاهم می کند که من این طور به تلاطم افتاده بودم. 

و گذشت تا ساعت تحویل سال و گذشت تا آن لحظه ای که تند تند یا مقلب القلوب می خواندم و دعای فرج.

گرچه دلم برای دخترک کوچک آن روزها تنگ شده و اصلا...

و اصلا باورم نمی شود که ابتدای همین سال بود. باورم نمی شود که این قدر نزدیک بود و باورم نمی شود این همه اتفاق مهم توی زندگی ام در همین سال نود و سه افتاد. باورم نمی شود که این قدر کم گذشته باشد از آن روزها. آن قدر که باید بروم کارت ورود به جلسه ی آزمون کنکورم را دوباره نگاه بیندازم و عدد سال تحصیلی اش را بخوانم تا باورم شود. باورم شود توی همین چند ماه بزرگترین اتفاقات زندگیم برایم افتاده.

به خاطر همین مدام توی خاطراتم دارم دنبال حرف هایی می گردم که سال تحویل به امام رضا زدم. مثل بازاری ها نشسته ام چرتکه می اندازم که ببینم چه قدر از دعاهای ابتدای سالم مستجاب شده . 

اما هیچ یادم نمی آید که دقیقا در گوش آقا چه گفتم. هیچ یادم نمی آید آن لحظاتی که مثل بچه ها توی آغوش مادرشان گریه می کردم چه خواستم و آقا چه جوابی داد. 

ولی یک چیز را خیلی خوب فهمیده ام . نه آن بغض ها و اشک ها، نه زیارت نامه ای که هیچ وقت به پایان نمی رسید، نه دعای یا مقلب القلوب توی آن سرمای جان فرسای آن شب...

هیچ کدام این همه اتفاق خوب را توی زندگیم رقم نزد و آن دعاهای ناگفته را مستجاب نکرد به جز...

آن حالت عجز و فقر شدید که تمام وجودم را گرفته بود. آن حالت غرق شدگی و دست و پا زدن. 

حالتی که هیچ راهی را جز دست به دامان خدا شدن نمی دید. 

اینکه آن دختر مغرور و خودخواه و یک دنده تبدیل شده بود به یک فقیر مسکین بیچاره ... 

آن حالت اضطرار و درماندگی که هیچ وقت دیگر برایم تکرار نشد... 

حالی که فکر می کردم من بیچاره تر و مضطر ترین زائر آن روزهای مشهدم که آقا و دعای او آخرین نقطه ی امید است برایش. 

مهم نیست آخر دعا کردم یا نه. دعاهایم را یکی یکی برای آقا شمردم یا نه ... 

اما مطمئنم که آقا توجهش جلب شد... به آن دختری که من نبودم انگار... 

به آن بیچاره ای که سرش را تکیه داد بود به دیوار سرد حرم و چادرش را کشیده بود روی سرش و توی تاریکی زیر چادر اشک می ریخت و با صدای لرزان انگار در برابر پادشاهی ایستاده باشد می گفت:

السلام علیک یا ولی الله... 

السلام علیک یا حجه الله ... 

السلام علیک یا نور الله فی ظلمات الارض... 

و پادشاه در سکوت نگاه می کرد و گوش می داد و حتما با خودش کیف می کرد که چه بنده ی مسکینی. چه قدر بیچاره است. انگار کسی را ندارد جز من... 

دیگر هیچ وقت آن شکلی دعا نکردم. دوباره دعاهایم آغشته شده بود به یک من خودخواه مغرور که با حالت خاص آدم های مغرور مشت بر در می کوبد و فریاد می زند و خودخواهانه حقش را طلب می کند. 

دیگر هیچ وقت نشدم آن غرق شده ای که دست و پا می زد و منتظر چشم می گرداند در دریای بی کران زائر ها بلکه یکی بیاید دستش را بگیرد و بگوید:

دیگر تمامش کن... آقای اینجا کریم تر از این حرف هاست... 

 

 

 

و هیچ وقت... 

هیچ وقت دیگر آن انقلاب درونم رخ نداد...

انقلابی که شاه خودخواه درونم را به زیر بکشد و گدای مسکین روح و جانم را بالا ببرد...  

می ماند.. 

می ماند تا وقتی دیگر...

تا یکبار دیگر که خدا تصویر واقعی ام را دوباره توی آینه کاری های حرم امام رضا نشان دهد و فقرم را به رخم بکشد... 

فقط می دانم که امسال وقتی صدایش می زنم یا مقلب القلوب یعنی از او چه انقلابی را می خواهم.

دلم باز هم از آن انقلاب ها می خواهد...

دلم می خواهد یکبار دیگر عکسم را توی آینه های حرم ببینم...

و می ترسم از اینکه وحشت کنم...

وحشت کنم از دختری که آینه ها نشانش می دهند...

 

 

 

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان

(عج الله تعالی فرجه الشریف)


[ یکشنبه 93/12/17 ] [ 9:12 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دختر چینی مهربانی که کنارم نشسته بود و اسمش "پ"داشت ولی هر چه فکر می کنم دقیقا یادم نمی آید چه بود،با تعجب یک نگاه به دست چپم می اندازد یه نگاه به من .دوباره یک نگاه به دست چپم می اندازد و یک نگاه به من. متوجه اش هستم اما به روی خودم نمی آورم. سعی می کنم به حرف های تکراری استاد دستور گوش بدهم. 

یک دفعه می پرسد:"تو ... چند ساله است؟"نگاهش می کنم و می گویم:"جان؟"دوباره و به سختی می پرسد:"تو ... چند سالت است ؟"

می خندم و آرام در گوشش می گویم:"نوزده..." آرام چیزی را با خود تکرار می کند. می گویم:"چی؟" روی کتاب دستور با انگشت می نویسد:"19"و تکرار می کند:"نوزده؟؟؟"می گویم:"بله" و لبخند می زنم از سر رضایت.

با تعجب می گوید:"آها..." و من دوباره می خندم و از ابری که بالای سرش باز شده می توانم بفهمم که چقدر تعجب کرده! 

می خندم و فکر می کنم دختران چینی در چه سنی ازدواج می کنند . بیست؟ بیست و پنج؟ سی؟ اصلا دختران چینی ازدواج می کنند؟ خنده ام می گیرد. به دختر مهربان چینی دوباره نگاه می کنم و لبخند می زنم. لبخندی از سر رضایت. او هم لبخند می زند. 

دختر چینی مهربان خبر ندارد . 

خبر ندارد این روزها من به جای حرف زدن نگاه می کنم . به جای غذا خوردن نگاه می کنم . به جای بلند فکر کردن نگاه می کنم . به جای گریه کردن هم حتی نگاه می کنم. دختر چینی مهربان خبر ندارد وقتی نگاهش می کنم و به او لبخند می زنم؛یعنی حالم خیلی خوب تر از گل نرگس های روی میز است. خبر ندارد که وقتی به او نگاه می کنم و لبخند می زنم یعنی من می دانستم. می دانستم نوزده سالگی خوش عطر ترین و خوش نقش ترین سال زندگی من است. دختر چینی مهربان خبر ندارد. خبر ندارد که توی همین مکالمه ی کوتاه چقدر با هم دوست شدیم و خودش خبر ندارد که چقدر از او خوشم آمده. 

یک روز دست مثال نقضم را می گیرم و می برمش پیش جناب سعدی و می گویم آن مصراع را که سروده:

"مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی"

عوض کند چون من برای مصراعش یک مثل نقض حی و حاضر آورده ام. و گوشی معاینه ی بابا را می دهم دست جناب سعدی که بگذارد روی قلبم و خوب به صدایش گوش کند. و جناب سعدی اگر جناب سعدی باشند حتما با گوشی معاینه ی بابا و شنیدن صدای تپش قلبم حتما حتما متوجه می شوند. متوجه می شوند که دیگر نباید مدام زیر گوش من بخوانند:

قصه به هر که می برم فایده ای نمی کند 

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...

و حتما خودش می فهمد نوزده سالگی من تازه شروع قصه ایست که پایانش را فقط یک نفر می داند. 

که نوزده سالگی ام آن قدر نرم و نازک و لطیف دارد بزرگ می شود که خودم هم متوجهش نیستم. 

که نوزده سالگی خوش نقش و نگار من گرچه دامنش مدام گیر می کند به نیمکت های کلاس های دانشکده ی ادبیات و ریش ریش می شود،

گرچه سرش درد می گیرد از عقربه هایی که گیج می زنند میان عدد های ساعت،

گرچه یک اضطراب مدام می آید و لبخندش را محو می کند میان صورتش،

گرچه یادش رفته کلمات را چطور پشت هم ردیف می کرد آن قدر که مادر با خنده می گفت:"وااااااای!چقدر حرف می زند این دختر!"

گرچه موقع خواندن اینک شوکران توی مترو در راه گلزار شهدا بغض گلویش را درد می آورد و از اینکه این قدر فرشته و خودخواهی مهربانانه اش را می فهمد خودش هم تعجب می کند. 

نه چهارده سالگی با آن همه ذوقش...

نه هفده سالگی با آن همه تجربه های دوست داشتنی اش...

نه هجده سالگی با تمام بالا و پایین و زمین خوردن و بلند شدن هایش... 

هیچ کدام...

هیچ کدام این نوزده سالگی آرام و بی صدای من نمی شوند. 

 

 

 

 

 

پینوشت1: دلم نمی خواهد شبیه فرشته شوم. فرشته ی توی کتاب اینک شوکران خودخواه بود. یک بسیار عاشق بسیار خودخواه. عاشق که خودخواه نمی شود. عاشق که معشوق خواه شود دیگر خودی نمی ماند برایش. 

اما فرشته خودخواه بود. یک عاشق خودخواه. مثل من . من و خیلی های شبیه به من. یک طرف دلش منوچهر را به شدت می خواست و حاضر نبود دل بکند. یک طرف دلش میخواست هر چه منوچهر بخواهد باشد. هر چه او دوست دارد باشد. منوچهر دلش با رفتن بود و فرشته هیچ چیز از زندگی نمی خواست جز اینکه منوچهر نرود...این طبیعی ترین حق یک عاشق...

امان...

امان از شوکران زندگی من... 

که روزی شاید دستم بدهند و من لاجرعه سر بکشم...

لاجرعه...

نوشش باد... هرکه شوکرانش را لاجرعه سر کشید و هیچ دم نزد از بلایی به نام عشق...

پینوشت2:انگار شربتی باشد خنک روی داغی تمام زخم های روحت. آن قدر باید این روح خسته و ضعیف، بزرگ و وسیع شود که شوکران بدهند دستش. عشق بچه بازی نبود تا آن جا که شاعران سروده اند..

پینوشت3:کتاب اینک شوکران/جلد 1/ زندگی شهید منوچهر مدق به روایت همسر

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زینب

(سلام الله علیها)

 

 

 


[ سه شنبه 93/12/5 ] [ 11:25 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

فقط این را یادم می آید. 

یک جور حالت مستی بود. وقتی دکمه ها زیر انگشتانم ضرب می گرفتند و من چشمانم برق می زد و شقیقه ام تیر می کشید و دستانم شروع می کرد به یخ کردن. همین. چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشید. 

یک جور حالت مستی بود. 

حالا که با این خستگی نشسته ام و زل زده ام به این دکمه ها فقط این تصویر را به خاطر می آورم. و شهریار با بغض می گوید:

عذرمی خواهم پری

عذر می خواهم پری

من نمی گنجم در آن چشمان تنگ 

با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند

روی جنگل ها نمی آیم فرود

شاخه زلفی گو مباش

آب دریا ها کفاف تشنه ی این درد نیست

بره هایت می دوند 

جوی باریک عزیزم 

راه خود گیر و برو

یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کوه ها پر می زنم

می گذارم می روم

ناله ی خود می برم

می گذارم می روم

ناله ی خود می برم

دردسر کم می کنم ...

....

و شاید هیچ روزی از دخترانگی هایم باورش نشود این روزها را...

و چشمانم...

و دستانم... 

هیچ کدام باورشان نشود این روزها را. 

و مدام باید تلقین کنم بهشان و یادشان بیاورم که دنیا آن قدر سریع پیش می رود که ممکن است آدم در یک ساعت و یک دقیقه اش برای همیشه جا بماند. 

و من جامانده ی ابدی این روزها... 

شاید هیچ وقت باورش نمیشد که زندگی این قدر واقعی باشد. آن قدر واقعی که با دستانم بتوانم لمسش کنم . و با چشمانم ببینمش. و صدایش را بشنوم و ترو تازه شوم. 

من...

جامانده ی ابدی این روزها..

قرار است روزی دل بکنم...

یک روز برای همیشه هجرت کنم و بروم جایی که قرارمان بود از ابتدا...

قرار است یک روزی این بالهای ضعیف پرواز کردن را یاد بگیرند و پر بزنند. 

من جامانده ی این روزها 

حواسم هست که نیامدم که خاکی تر از قبل برگردم. 

دل ندادم که موقع دل کندن جانم در بیاید. 

زندگی نمی کنم که یک روز برای همیشه بمیرم و نابود شوم . 

نفس نمی کشم از ترس خفگی.

دارم یاد می گیرم این من خودخواه لعنتی را عاشقانه نصف کنم و تقدیم هم سفرم کنم... 

و هیچ دردم نیاید...

و هیچ نترسم.. 

و هیج غمیگن نشوم..

دارم یاد می گیرم که زندگی ساده تر از این حرف ها و سخت تر از آن حرف هاست که مدام قصه اش را برایمان گفتند. 

من جامانده ی این روزها 

منی که آسمان ها نیز با دلش تنگی می کنند 

با این دردهای خیلی خیلی دوست داشتنی 

این روزها نفس به نفس زندگی 

واقعی واقعی

راه می روم و حواسم هست... 

به خیلی چیزها که هیچ روزی از دخترانگی هایم حواسش نبود و آن را حس نکرده بود... 

حواسم هست...

 

 

 

 

پینوشت:حرف که زیاد است. از چشمانم بخوانید اگر می توانید. 

از چشمانم... 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا

(سلام الله علیها...)

 

 


[ چهارشنبه 93/11/29 ] [ 11:35 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

کاش نقاش بودم. 

کاش می توانستم حالم را نقاشی کنم .

آن وقت این خوشحالی و ناراحتی توامان با هم را. این آرامی و سرکشی توامان را. این اشک و خنده ی همراه هم را. 

همه ی همه اش را می کشیدم توی یک چهره و زیرش را امضا می زدم . 

بعد مداد رنگی ها را بر می داشتم و به تک تک خطوط مرده ی کاغذ جان می دادم. 

کاش می شد. کاش می توانستم . 

کاش می دانستی حال مرا لیلا...!

تو همه کار بلدی. 

و من...

به درد نخور تر از قبل به این زندگی ادامه می دهم... 

بال هایم درد می کنند لیلا...!

 

 

د ر د ... 

 

 

 

پینوشت1:

من از بند بدم می آید. 

و هر چیزی که از بند مشتق شده باشد. 

دستبند. 

گردنبند.

بال بند ...شاید ... 

پینوشت2:

یک روزهایی صبح ها به گنجشک های کوچه مان سلام می کردم و می سپردم بهشان تا سلامم را برسانند به تو!

اما حالا... 

نمی دانم گنجشک ها دیگر به کوچه مان نمی آیند یا من هر صبح حواسم نیست که گنجشک ها منتظرند. 

منتظرند تا بیایم با خنده بگویم:سلام لیلا!

دخترت را امروز دعا کن... 

پینوشت3:

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه/

باید این قائله را " آه" به پایان ببرد...

پینوشت4:

تفسیرم نکنید .

یعنی... 

تفسیر بندم نکنید .

بند ها قلمم را خشک می کنند. 

یا شاید کرده اند...

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان...!


[ جمعه 93/11/24 ] [ 7:21 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

نوشتن پیشکش!

دیگر کلمات حتی به زبانم هم نمی آیند. چه برسد به دستانم.

به مادر گفتم شاید مرده ام و خودم خبر ندارم. 

می خندد و می گوید:

نترس! آدم به این راحتی نمی میرد. 

راست می گوید... 

آدم..

به این راحتی جان نمی دهد...

من زنده ام...

آن قدر زنده ام که خودم هم باورم نمی شود. 

آن قدر زنده ام که که لال شده ام. 

راست می گوید

آدم به این راحتی ها جان نمی دهد. 

می ترسم. 

از حرف ها و کلمات و جمله هایی که نمی توانم بگویمشان یا حتی بنویسمشان. 

می ترسم توی دلم فاسد شوند . 

می ترسم بمیرند. 

بپوسند. 

کلمات عزیز!

کلمات سحرآمیز عزیز!

چقدر دلم برای همگیتان تنگ شده است. 

نکند شما هم می خواهید تنهایم بگذارید؟

درست وقتی که بهتان نیاز دارم...

باورم نمی شود که این قدر غریبه شده باشم... 

باورم نمی شود..

 

 

 

 

 

 

پینوشت:التماس دعا برای رهبرم!

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 93/11/22 ] [ 5:52 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

می خواهم بلند شوم میز ها را دور بزنم و بروم پشت پنجره بایستم ببینم آسمان ابری است یا من این قدر دلم گرفته است. 

اما می نشینم سر جایم. تکان نمی خورم. 

فاطمه دارد با خودش حرف می زند. بعد با خودم فکر می کنم نکند سوال ها را سخت داده باشم. نکند یک وقت اذیت شوند. غصه دار شوند. 

به قیافه ی غزل نگاه می کنم و سعی می کنم با خودم حدس بزنم دارد الان به خودش چه می گوید. طوبی خیلی جدی به برگه اش نگاه می کند و می نویسد. انگار مسائل ریاضی باشد. 

نکند سوال ها را سخت داده باشم. نکند اذیت شوند. این فکر اذیتم می کند. 

آخ رودکی جان! آه پدر شعر فارسی!

دست بردار از سر این معلم نصفه و نیمه و دست بردار از سر این بچه ها. رهایشان کن. 

بچه ها می گفتند و می خندیدند و شعرهایت را مسخره می کردند. گفتم بچه ها پشت سر شاعر بیچاره این قدر حرف نزنید. درکش کنید. شاعر درباری را چه به شعر پرمغز و معنی؟ 

پشت سر مرده حرف نمی زنند که. می خندند. من حرف خنده داری نزدم ولی می خندند. یکی می گوید مدیونش می شویم ها. 

جواب می دهم: ولی فکر کنم بیشتر رودکی مدیون ما باشد؛ نیست؟ دوباره می خندند. من هم می خندم و سرم را به یادداشت هایم گرم می کنم .

کلاس را شروع نکرده یکی از فاطمه ها می گوید خانوم می خواهید برایتان آب بیاورم؟ به تجربه ی دیروز حتما. که دهانم خشک شده بود و دیگر نا نداشتم حرف بزنم. سنا زود به دادم رسید و برایم آب آورد وگرنه از تشنگی می مردم. 

می گویم: زحمت نکش فاطمه!خودم می آورم. بعد در دلم یکی می گوید: بچه را که نمی فرستند آب بیاورد برای آدم. بعد یکی دیگر جواب می دهد خب وقت بچه های دیگر را هم نمی شود تلف کنی که بری برای خودت آب بیاوری. 

فاطمه نجاتم می دهد و می گوید نه برایتان می آورم. 

هنوز طرف دانش آموزم با طرف معلمم در جنگ است. 

از سرجایم تکان نمی خورم. نمی روم دم پنجره تا ببینم هوا ابری است یا نه . به قیافه ی بچه ها نگاه می کنم. مگر دارند چه امتحانی می دهند که این قدر روی برگه شان دقیق شده اند. 

دلم می خواهد داد بزنم بلند شوید. بلند شوید، برویم توی حیاط بدویم، بخندیم. برویم توی راهرو ها جیغ بزنیم و شوخی کنیم. بی خیال رودکی. بی خیال المپیاد و نمره. ولی می نشینم سرجایم و تکان نمی خورم. 

دلم می خواهد بروم زینب را نجات دهم. بروم جواب تمام لغت ها را به او بگویم. منتظرم یکیشان سوالی از امتحان بپرسد و جواب سوال را به او بگویم. اما هیچ کدام این کار را نمی کنند. 

و من معلم نصفه و نیمه ی شکست خورده ای خودم را می بینم که نشسته است آرام گوشه ی کتابخانه و دارد به بچه هایش نگاه می کند و غصه می خورد.

خودم را زیاد معلم نمی دانم و بچه هایی که فقط دو سه سال از من کوچکترند را شاگردم. اما یک محبت عجیب و غریب، یک دلسوزی خواهرانه تمام قلبم را گرفته است. 

حالا می فهمم چرا سنا قربان صدقه ی بعضی از شاگردهایش می رود. حالا می فهمم وقتی می گوید موقع ارزشیابی یکی از شاگردهای با استعدادش گریه اش گرفته یعنی چه. 

حالا می فهمم چرا خانم شریفی می گوید من شما سه تا را بزرگ کرده ام. حکم مادرتان را دارم .

حالا می فهمم که انگار یک تکه ی بزرگ از قلبم را بچه های المپیادی کنده باشند برای خودشان. احساس می کنم یک جای قلبم خالی است. 

نگاهشان می کنم. طرف معلم وجودم می گوید این قدر بهشان نگاه نکن. حواسشان پرت می شوند. طرف دانش آموز وجودم سرم فریاد می کشد: بلند شو! بلند شو برو گوشه ی برگه ی یکیشان یک علامت لبخند بکش. 

برای آن یکی یک بیت شعر بنویس. بگذار بفهمند این دنیا شوخی تر از این حرف هاست. بگذار بفهمند رودکی خودش هم به شعر هایش این قدر بها نمی دهد که این ها. بلند شو نجاتشان بده . 

خانوم شریفی نگاهم می کند. لبخند می زند. حتما دارد فکر می کند که من کی فرصت کردم این قدر بزرگ شوم. کی فاطمه سادات کوچولوی آن روز ها شد خانم معلم کوچولوی این روزها. 

باورم نمی شود. باورم نمی شود که این قدر همگیشان را دوست داشته باشم و نگرانشان باشم. باورم نمی شود آن حس معلمانه که همیشه در بعضی معلم هایم تحسین می کردم حالا تمام وجوم را گرفته . 

تمام وجودم را.

بلند می شوم خودم را با مدخل کتاب ها سرگرم می کنم. دیگر طاقت ندارم نگاهشان کنم. این سکوت اذیتم می کند. 

خانم شریفی بهشان گفت اگر امتحانتان را بد بدهید بزرگ ترین مجازاتتان این است که توی چشم های فاطمه سادات نگاه کنید. 

می خندم. طرف معلم وجودم می خندد. طرف دانش آموز وجودم خجالت می کشد و سرش را می اندازد پایین و قرمز می شود. 

راستی راستی که چقدر جان کندم برای این رودکی. راستی راستی که چقدر آقای شعر فارسی اذیتم کرد با این قصاید شاهکارش. 

راستی راستی که چقدر بچه ها را دوست دارم و راستی راستی که چقدر بزرگ شده ام. 

با خودم می گویم خوب نیست. خوب نیست که طرف دانش آموز آدم با طرف معلمش درگیر باشد. باید یکی را انتخاب کرد. 

کم کم بلند می شوند که برگه هایشان را تحویل بدهند. لبخند می زنم. بهشان خسته نباشید می گویم. 

غزل همچنان درگیر است. می گویم غزل جان دل بکن. بیا برگه ات را بده. زیر لب غر می زند. 

یکیشان غمگین برگه اش را می دهد. نگاهش می کنم . مشخص است خوب نداده.

طرف دانش آموز وجودم می رود دنبالش . دستش را می گذارد روی شانه اش و از نمره های بدش می گوید. از اینکه داشن آموزی که نمره ی بد نگیرد که دانش آموز نیست. بعد کمی سر به سرش می گذارد تا بخندد و تا لبخند نزند رهایش نمی کند. 

اما طرف معلمم رهایش می کند تا برود. خودش را با برگه ها سرگرم می کند . تمام برگه ها را چک می کند که نکند یک وقت اسم ننوشته باشند. 

غزل بلند می شود. فاطمه ها هم . همه شان می روند و من را با این همه فکر تنها می گذارند. برگه ها را توی کیفم می گذارم. لیوان چای خانم شریفی را از لبه ی میز هل می دهم عقب تر تا نیفتد. با تعجب نگاهم می کند. 

نگاهش می کنم و لبخند می زنم. مثل قدیم ها.در برابرش همان فاطمه سادات کوچولوی غرغروی ناامیدم . همان که از این طرز وحشیانه ی المپیاد و رفتار با ادبیات متنفر است. 

در برابرش آن قدر بی اعتماد به نفسم که یادم می رود بگویم که قشنگ ترین تجربه های زندگی ام را مدیون او هستم. قشنگ ترین تجربه های زندگی ام...

یاد پیامچه ی هدی می افتم که توصیه کرده بود سعی کنم از این روزهایم لذت ببرم.

سعی کردن یعنی همین دیگر. یعنی وقتی یک سوال را از بچه ها می پرسی و همه شان هل می شوند و با هم شروع می کنند جواب دادن . و یک دفعه که متوجه کارشان می شوند همگی می زنند زیر خنده . 

 و طرف دانش آموز وجودم قند توی دلش آب می شود از این همه زندگی که جریان دارد توی خنده هایشان. و طرف معلم وجودم با خنده می گوید: بچه هاجان یک نفر! من دو تا گوش بیشتر ندارم. خوب است که همتان نکته را بلدید اما یک نفر جواب سوالم را بدهد . و باز می خندند. و باز می خندم. 

 

 

 

 

 

پینوشت: معلم خوب معلمی است که با طرف دانش آموز وجودش معلم شود. 

و معلم بماند.

پینوشت: آسمان ابری نیست. من دارم سعی می کنم از زندگی لذت ببرم .

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ پنج شنبه 93/11/9 ] [ 9:12 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

باید بدوم این سو و آن سو . بخندم . شوخی کنم . جیغ بزنم. غر بزنم . 

موبایلم را اول صف بگیرم و همه را صدا بزنم تا به موبایلم نگاه کنند تا یک عکس سلفی(به قول خواهرم خودگیر) با تمام دوستانم بگیریم.و اصلا هم توجه نکنم که چقدر کار لوسی دارم می کنم. و به تیکه هایی که بهاره می اندازد  بخندم و خنثی کنمش.

 یا وقتی عارفه را می بینم بغلش کنم. هدی را صدا بزنم عروس. صدا بزنم فامیل. باید دست خواهرم را بگیرم و مدام از پله ها بالا و پایین برویم. 

برویم کتابخانه. از آن جا اتاق فرهنگی. بعد دور بزنیم برویم بالا اتاق خانم آل رسول. از آن جا بیاییم بیرون برویم توی نمازخانه. 

باید مدام راه بروم. حرف بزنم. بی وقفه بخندم، ولی... 

ولی نگذارم فکرم برای خودش شروع کند به راه رفتن. فکرم برای خودش شروع کند از این شاخه به آن شاخه پریدن و رها بودن.

نباید فکر و خیال کنم. غصه ی آینده را بخورم یا از فکر آینده دستانم یخ کند و اضطراب بگیرم. 

نباید بگذارم فکرم برود توی گذشته. برود به حرف هایی که می شد بزنم و نزدم .به کارهایی که باید می کردم و نکردم. نباید به افکارم امان دهم .بی وقفه باید خودم را مشغول کنم.

باید این قدر خودم را مشغول کنم که یادم برود...

یادم برود که در خاکستری ترین روزهای زندگی ام حضور دارم... و هیچ وقت... و هیچ وقت هیچ وقت نمی توانم برای دخترم توضیح بدهم . 

هیچ وقت نمی توانم نقاشی اش کنم. یا بنویسمش... 

در خاکستری ترین روزهای زندگی ام . وقتی که دل نگران این سو و آن سو می روم. وقتی خنده هایم به دل خودم هم نمی نشیند. وقتی که هیچ کس نباید اجازه بدهد بروم توی فکر. 

یک جا خیره شوم و افکارم بی امان به سمتم حمله ور شوند. 

این روزهای خاکستری که معمولا دوستانم می آیند وبلاگم تا از درونم باخبر شوند. از فکرهایی که توی کله ام جاخوش کرده و بلد نیستم بگویمش. 

این روزهای عجیب و غریب که قطعا وقتی خواستم برای دخترم توضیح بدهم می گویم:

هر کسی یکبار تجربه اش می کند مادر!

روزهای خاکستری. یک روزهایی که همه چیز خنثی است. همه چیز در حالت تعلیق است. یک روزهایی که نمی دانی از فرط خوش حالی بخندی یا از شدت ناراحتی گریه کنی. 

یک روزهایی که نگاه مادرت هم با نگاه های گذشته اش فرق دارد. یک روزهایی که اصلا نمی دانی حالت چطور است. 

فقط بدان مادر خیلی خوب می فهمد که چه حالی داری...

بعد حتما سرش را می گیرم توی بغلم و موهای نرمش را نوازش می کنم و از روزهایی برایش حرف می زنم که رنگی تر از این روزهایش باشد. 

همه ی مادرها برای دخترانشان این کار را می کنند حتما. مادرم برای من، من برای دخترم و دخترم برای دخترش...

همه ی مادرها روزهای خاکستری شان را مثل یک راز توی صندوق سینه شان نگه می دارند تا یک روزی برسد که برای دخترشان از آن حرف بزنند. از روزهای خاکستری شان. 

از روزهایی که هم همه تو را می فهمند و هم هیچ کس نمی فهمدت. 

نمی دانم. 

از این فعل های معلق هم بدم می آید. از این هم خوب و هم بد.

فعلا باید بدوم. راه بروم. برنامه ریزی کنم . باید بروم واحد هایم را روی کاغذ بنویسم که فردا صبح ثبت نام کنم . 

باید سوال دستور برای اول ها طرح کنم. باید برای کارهایی که قرار است برای المپیاد کنم طرح بریزم. باید منابع المپیاد سوم ها را بخوانم. باید یک رمان را شروع کنم. باید کار کنم . هر کاری که از دستم بر می آید. 

بایدحرف بزنم. هر حرفی که آن لحظه به یادم می آید.

ولی نباید زیاد فکر کنم .

زیاد که فکر کنم عصبی می شوم. زیاد که فکر کنم اضطراب می گیرم. زیاد که فکر کنم بیشتر یادم می آید که منم و این روزهای خاکستری که هیچ کس عمیقا نمی فهمد چه حالی دارم.

 

 

 

 

پینوشت1:پینوشت بی پینوشت نقطه!:)

 

 

 

یا زهرا

(سلام الله علیها)

 

 

 


[ شنبه 93/10/27 ] [ 12:3 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 387500