سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

حالا تو مدام قهوه ی داغ بیاور ...

لیلا!

من از مغز استخوان یخ زده ام 

تا به حال از مغز استخوان درد کشیده ای ؟ 

خدا نکند ... 

تو پیر می کنی و پیر نمی شوی 

تو سرد می کنی و یخ نمی زنی 

تو آتش می زنی و خاکستر نمی شوی ... 

منم ...

منم آن بلاکش همیشگی ات .

قهوه ی داغ نمی خواهم . 

کافیست دستانم را در دستانت بگیری و

نزدیک دهانت ببری و "ها" کنی ... 

تا آه از نهادم بلند شود 

خبر داری که ؟

آه یک مسکن قوی است 

برای دل هایی که ماه ندیده اند ... 

نمی خواهی طلوع کنی در شب های تیره ام 

ماه من ؟ 

لیلای ماه من ؟ 

 

 

 

یا زهرا


[ پنج شنبه 92/1/29 ] [ 2:26 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دلم یک سه تار می خواهد 

که حجم اندوهم را 

بفهمد 

بنوازد

بخواند 

و من یک دل سیر گریه کنم 

و من یک دل سیر بمیرم ...

 

 

یا زینب ... 


[ سه شنبه 92/1/27 ] [ 1:59 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]


و ما در مدرسه تحصیل نکردیم و نمی کنیم 

بلکه 

ما در مدرسه یاد می گیریم تا چگونه تجارت کنیم 

و ورشکست نشویم ... 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا 


[ شنبه 92/1/24 ] [ 11:46 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

از میان تمام حماسه هایی که آفریدی بانو .... 

از "ام ابیها" بودنت تا دست سپر شده ات در برابر علی (ع)

ما را همین بس ... 

که بعد از همه ی این ها 

تو را نه مزاری است 

نه صحنی 

نه سنگ قبری .... 

تو به عظمت تمام نام آشنایان این تاریخ 

گم نامی ...

و  درد آشنایان می دانند 

که قهرمان گمنام یعنی چه .... 

ولی بانو ؟ 

آن شب که میان های های علی 

نغمه ی خداحافظی می خواندی و وصیتت را بیت به بیت می سرودی 

به فکر دل ما هم بودی ؟ 

دل های در به در که میان در و دیوار این شهر له شده اند ؟ 

آری بانوی حماسه ؟ 

بانوی غزل ؟ 

بانوی مثنوی معنوی درد و عشق و صبوری .... ؟ 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا

 


[ شنبه 92/1/24 ] [ 4:41 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

لیلا دستت را به من بده 

تا با هم برویم به آرمان شهر حافظ 

بیا لیلای خوبم !

من ارزشی ندارم 

اما مظلومیت تو دارد مرا می کشد !

بیا دل من !

بیا جان من !

 

m1t1q37chvml4ykhi7po.jpg

 

 

 

 

یا زهرا 


[ پنج شنبه 92/1/15 ] [ 12:42 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

پریشب بود . 

شب روز دوازدهم فروردین . 

ساعت های دو یا دو نیم بود .... 

یادم نیست . 

هر چه بود در تاریکی اتاق نشسته بودم و قوز کرده بودم روی کیبورد . و چشمانم از شدت خواب می سوخت . 

 

***

مسواکم را زده و نزده به عادت هر شب پریدم روی تخت خواب و پتو را تا پایین چشمانم کشیدم بالا و زل زدم به عکس شهید خرازی که درست چسبانده ام 

روبه روی تختم . هر صبح به او و اماممان حسین سلام داده و نداده بلند می شوم و هر شب هم شب بخیری می گویم و التماس دعایی و تمام ... 

مثل هر شب پتو را کشیدم تا پایین چشمانم و چشم دوختم به چشمان خندان و معصوم شهید خرازی و گفتم : شب بخیر پهلوان . به امام سلام ما را هم برسانید . 

بعد همین طور داشتم اتفاق های آن روزم را مرور می کردم و درس های نخوانده و تکلیف های ننوشته و بعد رسید به المپیاد و بدشانسی ها و خنگ بازی های ذاتی ام در مهم ترین لحظات زندگی ام 

و داشتم همین طور به این پی می بردم که اصلا من هر وقت باید مثل آدم رفتار کنم زبانم می گیرد و دستانم یخ می کند و مثل یک احمق بغض می کنم و نمی توانم لام تا کام حرف بزنم .... 

همین بین لعنت فرستادن به خودم بودم و این که مرگ سخت است یا آسان و اصلا آدمی به بزدلی من مگر می تواند خوب هم باشد و کم کم داشتم به فنا می رسیدم و چشمانم گرم شده بود که یادم آمد 

فردا دوازده فروردین است . درست همان روز که 98/2 درصد از همین مردم در یک بهار از همین بهار ها ــ خودم می دانم که چقدر بهارش متفاوت بود ــ

خواستند که زیر سایه جمهوری اسلامی ایران زندگی کنند . نوروزشان به معنای واقعی کلمه نو ، روز بود . سیزده هایشان را پیش پیش بدر کرده بودند و با هواپیما فراری شان داده بودند . 

دوازده فروردینی بود که مردم عیدیشان را با کمی تاخیر گرفتند و کم کم عادت کردند که به آقایشان بگویند امام خمینی و جماران عزیز و ساده و صمیمی شد جماران خمینی ... 

چشمانم گرم شده بود . گرم و سنگین . آنقدر سنگین که نمی توانستم بازش کنم . میان خواب و بیداری بودم . گفتم حیف نیست ؟ 

نمی خواهی بری حداقل به اندازه ی دو خط در وبلاگ کوچکت جشن بگیری ؟ جمهوری اسلامی سی و چهار سالش شد . جوان جوان .

چشمانم را باز کردم . 

دوباره چشمم افتاد به لبخند شهید خرازی . 

کلنجار می رفتم . یکی درونم گفت مثلا می خوای بری چه چیزی بنویسی ؟ فکر کرده همه می آیند وبلاگ این را می خوانند .

تو که نه انقلاب را دیدی . نه جنگ را . نه امام را . نه جبهه ای . تو که حتی وقتی امام رفت و آقا هر روز پیر تر شد را هم ندیدی ؟ می خوای بری که چی ؟ بنویسی جمهوری اسلامی تولدت مبارک ؟ 

مگر مسخره بازی است ؟ 

چشمانم را بستم . 

یکی گفت : این همه نسل چهارم ، نسل چهارم می کنی اینه دیگه ؟ آره ؟ 

چشمانم را باز کردم . پتو را کنار زدم و رفتم و کامپیوتر را روشن کردم . 

 

 

***

دو ساعت کلنجار رفتن در تاریکی . کمر درد و فکر این که ساعت سه و نیم شب است و تو هنوز چیزی ننوشته ای . هشت و نیم فردا کلاس داری . 

بغض آمده بود تا پشت چشمانم . میان کادر سفید یادداشت پارسی بلاگ نوشتم :

جمهوری اسلامی ! تولدت مبارک ...

من با تو خیالم راحت است . 

با تو و آقای مهربانمان .

 

 

 

همین را نوشتم . چند دقیقه زل زدم به صفحه ی سفید . بعد صفحه را بستم 

 

 

 

***

سرم را گذاشتم روی بالش و با خودم گفتم . کسی که باید می دید ، دید و فهمید . 

چشمان نیمه باز من در تاریکی

عکس شهید خرازی روی دیوار و سربند لبیک یا خامنه ای آویزان به عکس آقا .

صبح نزدیک بود ... 

 

 

 

 

y6187bgryqkkvsc3wis6.jpg

 

 

 

 

 

یا علی 

 

 


[ چهارشنبه 92/1/14 ] [ 12:23 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دوباره شب شد 

بیا زندگی را شروع کنیم 

بیدار شو نازنین من ... 

 

 

 

 

 

 

 

یا زینب 


[ چهارشنبه 92/1/7 ] [ 3:0 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 387515