پس چرا مامان بزرگ من قصههايي تعريف ميکنه که پايانش تلخه؟
بعني اصلا happy ending نداره اين زندگي بيچارهي من...؟
دقيقا دقيقا دقيقا دقيقا.........
ميدوني ديشب تو يه مهموني به مامانم گفتم چرا چند وقته هر جا ميريم همه دارن بديهاي اين دنيا رو براي هم تعريف ميکنن .....
چرا يه سريا اينقدر نا اميدن.....
چرا يه سريا فقط بلدن غر بزنن.....چرا يه سريا فقط سکوت مي کنن....
چرا......چرا......
ميدوني...ميدونم که خيلي همه چي بد شده.....ولي وسط اين همه ناراحتي و بدي و نا اميدي و غر غر زدن بعضيا که خيلي رو مخه، من چند وقته تصميم گرفتم زندگيم رو دوست داشته باشم.....و نااميد نباشم.....چشمام رو روي واقعيتا نبندم ولي مدام غر نزنم و به در و ديوار فحش ندم.....
بالاخره چه بخوايم چه نخوايم بايد زندگي کنيم....و از اينکه بگم محکومم به زندگي کردن متنفرم...دلم ميخواد بگم هنوز به زندگي کردن اميدوارم!
سلام فلفلم....
دنياي مزخرفي
منم خسته ام
قشنگ نوشته بودي...:)
منم به روزم..
يا علي...