ميدوني ديشب تو يه مهموني به مامانم گفتم چرا چند وقته هر جا ميريم همه دارن بديهاي اين دنيا رو براي هم تعريف ميکنن .....
چرا يه سريا اينقدر نا اميدن.....
چرا يه سريا فقط بلدن غر بزنن.....چرا يه سريا فقط سکوت مي کنن....
چرا......چرا......
ميدوني...ميدونم که خيلي همه چي بد شده.....ولي وسط اين همه ناراحتي و بدي و نا اميدي و غر غر زدن بعضيا که خيلي رو مخه، من چند وقته تصميم گرفتم زندگيم رو دوست داشته باشم.....و نااميد نباشم.....چشمام رو روي واقعيتا نبندم ولي مدام غر نزنم و به در و ديوار فحش ندم.....
بالاخره چه بخوايم چه نخوايم بايد زندگي کنيم....و از اينکه بگم محکومم به زندگي کردن متنفرم...دلم ميخواد بگم هنوز به زندگي کردن اميدوارم!