• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : حقيقتي مجازي . . . .
  • نظرات : 0 خصوصي ، 15 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + خاله معين 

    اگه بازم انتقاد کنم ناراحت ميشي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    من براي هر متني انتقاد نمي نويسم.....براي اونايي که فکر ميکنم ارزششو داشته باشن.....يعني يه جورايي با اون متنايي که فقط همه ازش تشکر و تعريف و تمجيد مي کنن فرق داشته باشه......

    چون فکر ميکنم تو آدم با جنبه اي هستي انتقادم رو ميگم.....و ميدونم که تو ميفهمي که اين کار من به معني ارزش گذاشتن روي زحماتته نه کم کردن ارزششون.....

    براي همين بذار روراست بگم که باوجود جوابي که دادي من باز هم پايان دختر کبريت فروش رو بيشتر از داستان تو دوست داشتم.....آخر اون داستان هم دختر کبريت فروش با شادي و اميد مي ميره....خيلي شاااااااااااااااد.....شادتر از خونه ي تمام پولداراي شهر و مرغهاي بريوني که ميخوردن....از همه آدماي شهر شادتر بود موقع مرگ...و اينو اون آدماي پولدار نفهميدن.....اگه يادت باشه آخر داستان همه پولدارا از مرگ اون ناراحت ميشن چون شادي واقعي اون رو درک نکردن......

    مفهومي رو که تو با نماد مشعل آسموني توي داستانت اوردي، نويسنده اصلي داستان با نماد شخصيت مادربزرگ اورده...... و من نماد مادربزرگ رو بيشتر از نماد مشعل دوست دارم....شايد نماد مشعل شيک تر و با عظمت تر باشه ولي نماد مادربزرگ واقعي تر و دوستداشتني تره.....

    جلوه ي تمام عالم ماورا براي اون دختر توي يه شخصيت مهربون مثل مادربزگش تجلي پيدا ميکنه......شخصيتي که همه ي ظواهر شادي آور مثل مرغ بريون و غيره رو براش مياره ولي دخترک ميفهمه که شادي واقعي در بودن با مادر بزرگه.....و اينو با تمام وجود حس ميکنه......

    نماداي داستانش رو خيلي دوست دارم....شعاري نيست....واقعيه....متکلفانه نيست....سادست....و اين دوست داشتنيش ميکنه...خيلي زياد!

    پ.ن:اينا نظر شخصي منه...نه به عنوان يک متخصص بلکه به عنوان يه خواننده خيلي خيلي معمولي که ميتونه نظراتش از نظر بقيه اشتباه باشه!

    پاسخ

    من فقط مي خواستم داستان قديمي دخترک کبريت فروش را تغييري بدهم . براي همين تفاوت سليقه بايد باشد . و من بعد از کلي تفکر فهميدم که شما راست مي گوييد و مادر بزرگ مي تواند همان مشعل باشد. هماني که به دخترک اميد مي داد . و من فقط مي خواستم داستان را طور ديگري تمام کرده باشم . متفاوت با اميدي که مادر بزرگ مي داد و شادي که در او به وجود مي آمد و در داستان مدرن دخترک کبريت فروش من ديگر مادر بزرگ هم کاري از دستش بر نمي آيد . در داستان من دخترک کبريت فروش همه چيز را مجازي و دست نيافتني مي بيند و حتي مادر بزرگ هم براي او يک حقيقت نيست . اين تفاوت دخترک کبريت فروش من با داستان قديمي اش است . بعضي ها اين تفاوت را دوست دارند و بعضي هم نه . به هر حال من به عنوان نويسنده ي اين پست به خواننده ام حق مي دهم که داستان هانس کريستين آندرسن را بيشتر از داستان من بپذيرد و شايد داستان من مدرن تر و نمادين تر از داستان اوست . و حتي شعاري تر . به هر حال ممنونم که براي پست من وقت گذاشتيد . از شما و حتي از نجمه که موافقت ود را اعلام کرد و وقت گذاشت کامنت شما را خواند . انتقاد خاله معيني تان براي من ارزشمند است . چقدر هم لفظ قلم صحبت کردم .