و اينک...
ويکتور هوگو براي نيما يوشيج مينويسد.
بزمجهاي به صفحهي لپ تاپ مينگرد و با خودش ميگويد:
ديدي؟ مردم شدند همينگوي و ما مانديم و سکوتهاي طولاني خانم پارساپور...
سلام..
من هم دوستش دارم...
نه به اندازه ي شما
زيبا قلم زدي..
خصوصا اون خيالت تخت نيما بسيار چسبيد..
يا علي مدد
کاش که باهم باشيم ...
کاش که پشت هم باشيم ...
مثه تو که پشت نيما و شعرش مثه کوه ايستاده اي ...