و شما...
شما هيچ وقت نميفهميد چه حسي دارد که هميشه بي چون و چرا کوچکترين اتاق خانه مال شما شود (حتي اگر بيشترين وسايل را داشته باشيد).
شما هيچ وقت درک نميکنيد چه حسي دارد که تا دو دقيقه خواستيد بنشينيد، به هواي آوردن آب و چاي و غذا و روشن کردن کولر و بستن در و تلفن زدن به فلاني و... بلندتان کنند.
شما نميدانيد چه جوري است که تا پايتان رسيد به خانه، بفزستندتان بيرون که نان و زردچوبه و ماست و کوفت و زهرمار بخريد.
شما هرگر به ذهتنان هم نميرسد چه حالي دارد هميشه بچه خطابتان کنند و هرچقدر هم که سنتان بيشتر شد، باز هم مطوئن باشند شما خريد و هيچ چيز نميفهميد.
شما نميدانيد چه حالي دارد که هروقت مهمانياي برپا شد و خواستيد خوش باشيد، همهي زنهاي فاميل بنشينند دور هم و حرفهاي صد من يک غاز بزنند و چاي هورت بکشند و بدهند شما از بچههاي سرتق و غيرقابل تحملشان نگهداري کنيد فقط چون از همه کوچکتريد.
شما اصلا متوجه نيستيد چه حالي دارد که مجبور باشيد دقيقا تمام آرزوهاي مادر و پدرتان در مورد فرزندشان را محقق کنيد، چون خواهر هاي بزرگترتان پيشتر، از پس اين کار برنيامدهاند.
شما نميدانيد چه حالي دارد که هي نقاط قوت جند نفر ديگر را بزنند توي سر شما و نقاط قوت شما را اصلا نبينند.
شما کلا درک نميکنيد چه وحشتناک است وقتي که مادرتان مادربزرگ کس ديگري باشد و ديگر شما را به حساب هم نياورد.
شما نميدانيد که چه دردناک است اجازه نداشتهباشيد کاري را که دوست داريد انجام دهيد فقط چون قبلا کسان ديگري آن کار را نميکردند.
شما اصلا در خواب هم نميبينيد چه مزخرف است که هزار نفر بر کارتان نظارت داشتهباشند و هر کدام نظر بدهند و همه بخواهند در حقتان "خواهري" کنند.
شما نميفهميد در حاشيه بودن يعني چه.
نميدانيد کوچولو بودن يعني چه.
درک نميکنيد ترحم ديگران چه مزهاي دارد.
شما خواهرهاي بزرگتر، هيچ وقت اينها را نميفهميد...