قشنگ بود
و جاده اي که انگار مسافت در ان مفهومي نداشت . ديگر همه چيز داشت تيره مي شد . همه ي رنگ ها با هم مخلوط شده بودند . سرعت همه چيز را به هم ريخته بود . رنگ سبز گواه درخت بود و
خاکستري نشان جاده اي بي انتها . سرعت زياد بود . فرشته ديگر نمي توانست چيزي را ببيند . فقط مي رفت . با سرعت مي رفت و قلبش تند تر مي زد .
اين بندو خيلي پسنديدم:)