• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : يادواره
  • نظرات : 4 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     

    مگه اينجا رو ميخونن؟؟
    پاسخ

    اين پستو خودم پيش دستي کردم براشون خوندم . کلي هم گريه کردن . فقط براي همدردي .
    + ع.همتي 


    آخه

    اشكم رو درآوردي

    ان شاالله خدا رحمتشان كند.

    پاسخ

    بلي . خدا بيامرزدشون . سلااااام !


    واااااااا

    ما ر و گذاشتي سركار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    پاسخ

    فقط به خاطر دل بابا


    الهيييييييييي

    عكسشونم ميذاشتي خب

    پاسخ

    عمه ساقي اين داستان کاملا تخيليه . . . من از زماني که به دنيا اومدم و ايشونو شناختم مريض احوال بودنو الزايمر داشتن . . . اين مطلبو هم به خاطر دل بابام نوشتم . . . عکسي و قاب عکسي در کار نبود . متاسفانه

    چشم ما روشن اي چراغ سحر

    خوش درخشيده اي، چه حال و چه خبر؟

    پاسخ

    بابا شاعر . . . بابا . . .. خوبم الحمدالله . شما چطوري ؟
    + ن.گ. 
    يادم رفت بگم التماس دعا!
    پاسخ

    تو عزيز دل فلفلي نجمه ي من . اون چيزي رو که گفتي نديده بودم . ديدم . منم با تو موافقم . بايد کلا محو کردش . بي خيالش . مهم اينه که تو يه دوست دوست داشتني براي فلفلي .
    + ن.گ. 
    راستي ننجون نمي‌گفت اخترزغال؟
    پاسخ

    چرا اتفاقا . . . مي گفت اختر زغال . . . . فقط يه چيزي رو اطلاع رساني کنم . اين داستان کاملا تخيلي بود . من از اون موقع اي که به دنيا اومدم ننجون الزايمر داشت و فقط باباي منو يادش مي اومد . بيچاره خيلي سختي کشيد . اين داستان رو هم که همش تخيل خودمه از يه شخصيت نوستالژيک مثل ننجون . در واقع اين داستان فقط براي دل بابام نوشته شد
    + ن.گ. 
    رمضان باشد و درهاي جهنم بسته باشد و شيطان هم در غل و زنجير، مگر مي‌شود آدم غبطه نخورد به ننجون؟ مي‌شود فلي جان؟
    پاسخ

    راست مي گي نجمه . خوش به حالش که راحت شد . آن هم تو مهموني خدا .
    خوب چه خبر فولک جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
    پاسخ

    سلامتي سودک جان . . . .
    بي زحمت نظر قبلي ام را خصوصي کن
    مقسيييييييييييييي

    پاسخ

    کردم . :))
    راستي جدااز شوخي خدا بيامرزدشون!!!!
    تسليت ميگم!!!!
    فلفل سوخته جان!!!!
    پاسخ

    ممنون عزيزم . بلي خدا بيامرزدشون .

    خدا رحمتشون کنه ... آخيـــــــــــــــــــــــــــ

    فلفل نوشتت با هميشه فرق مي کرد...

    يه جورايي بگي نگي شيرين بود ... آره ... بهترين توصيف واس نوشتت اينه که شيرين بود ...

    پاسخ

    متشکرم مهربانم. . . . نوشته هاي تو هم هميشه شيرينه
    التماس دعا اين شبا ...
    پاسخ

    محتاجم به دعا تو اين شبا
    فاتحه رو ديشب وقتي بابام گفت خوندم!
    س.علي اينجا سخت عزاداره.
    بي تابه ننجون!
    يه لقمه غذا بگي از گلوي اين بچه پائين بره.
    شده پوست و استخون.
    بميرم براش.
    بگي يه لبخند بزنه!
    اصلا و ابدا!!!
    نييس که احساساتيه..از اين بابته!!!!
    پاسخ

    خب يدونه ديگه هم مي خوندي عزيزم . آره بچه ام . اينقدر گريه کرد . نا نداشت حرف بزنه . اين قدر بچه دوست داشت ننجونو که . مي شناختاشا . اصلا فکر نکن که نمي دونست کيه

    سلام

    آفرين خيلي زيبا بود . فقط به نکته اينکه در نوشتن داستان کوتاه همون ابتدا زمان رو هم بايد مشخص کنيد تا خواننده سر در گم نباشه که چه وقت از روز يا شبه که اين اتفاق ها داره مياوفته . خدا رحمتشون کنه .

    ممنونم از حضورتون در وبلاگم خوشحال ميشم بازم ميزبانتون باشم .

    پاسخ

    سلام عليکم . . . بله شما کاملا درست مي گيد . حتما وشته هاي زيباتون رو دنبال مي کنم .
       1   2      >