يكي مي گفت بايد بودي و ميديدي،يكي مي گفت بايد باشي و ببيني
اما ما سالهاست نبوده و نديده عاشق ميشيم و هي روزگار يادمون مي بره كه عاشقيم.ولي دوباره به قول سهراب در صميميت سيال فضا خشخشي مي شنويم و... آه:من كه عاشق بودمت،من چرا؟!
وباز...دلمون از اين مي سوزه كه آخره آخرش هموني كه به اين نسيان بودنمون دامن زد..هموني كه اگه من بودم از خدا مي خواستم كه هيچوقت ازش نخواد كه به ما سجده كنه..
بر ميگرده ميگه:من از اين مردم گمراه بيزارم!!!!!
بره...اومده كُله خطوط عاشقي رو به هم زده حالا ميگه ازتون بيزارم!!!
خدا جون بيكار بودي آخه!!!!استغفرالله!!بيا اينجا هم ولمون نميكنه كه!يه كم ديگه بگم ميشه كفر!
اما اون به چيزي كه من و تو داريم حواسش نيست!ما دست خودمون نيست..عاشق ميشيم وحواسمون نيست كه عشقمون يادمون ميره!اما اون به اختيار عشقش رو نابود كرد!و به خاطر همين انسان! بود..