مي گفت مثل من شب کاري!حالا باورتر مي کنم:دي
پرگار را نه!نفرين نکن!که اگر نبود الآن اين همه آرزو را نداشتم..
چون جايي نبود که زيرش بايستم و بعد از دقايقي که نمي فهمم چطور به آن گنبد زيباي فيروزه اي خيره ام ،دعا کنم که آرزو هاي ديگران برآورده شود و بعد آن هم آرزوي خودم....
اگر نبود، آن انگشتر عقيق را که عاشقانه دوستش مي دارم ،و رويش با همان خط هاي شکسته نوشته : "حسبي ربي"، آن هم ديگر نبود...
شايد هندسه ي دنيا مضحک باشد..اما من همه آن مضحکي را به اين دو چيز مي بخشم..
پ.ن:راجع به حرفي که زدي..دقيقاً هم سن تو بودم و همين حس رو داشتم..گفتم بهت اين نيز بگذرد...و وقتي گذشت تازه مي فهمي چي بوده که گذشته...قدر همين حرص خوردنا...قدر همين دلهره ها..قدر همين با هم بودنا رو بدون...يه روزي ميرسه که آرزو مي کني کاش هميشه دبيرستاني مي موندي...خنده داره...منم ميخنديدم...
شايد اشتباه مي کنم...اما دلم خواست بدوني ..هميشه به عطيه هم گفتم...دلم مي خواد دوباره يه روز بشه برگردم به همون دوم دبيرستان و يه بار ديگه دلهره بگيرم که مشقاي مثلثاتم و ننوشتم ولي اين دفعه ديگه از کلاس جيم نمي زنم...