دلم . . . . . شکست از بي رحمي ات . . .
شکست
اما نويسنده نمي دانست که غزل يعني عشق و عشق يعني آرزوي وصال معشوق . . .
و نويسنده، يا بهتر بگويم، شاعر نمي دانست که شاعري اش را از همين، يا باز بهتر بگويم، از همان آرزوهاي به قول خودش دست نيافتني دارد ...
نمي دانست که آرزويش اگر نباشد، وضعش قمر در "عقرب" مي شود...
اين را هم نمي دانست که اگر حناي آرزو برايش رنگي نداشته باشد، خيلي چيز ها يادش مي رود؛ مثلا عهدي که روزي در قطعه اي از آسمان بست . . .
شاعرکم!
زندگي اي که مي گويي مي خواهي ديگر واقعي باشد؛ همان آرزوهاييست که واقعي شان مي کني...
خواهرکم!
بي آرزو شعرت به بي وزني مي افتد . . .
احتياط!
مراقب آرزو هايت باش جان خواهر . . .
بازي جديد آمريكايي؛مردان محاسندار را بکش!
ادامه مطلب را در وبلاگ بخوانيد و اطلاع رساني کنيد.