امروز، به خانه که آمدم ناي سلام کردن به مادر را هم نداشتم.
امروز، به خانه که امدم چشمانم خيس خيس خيس بود.
امروز، حالم خيلي بد است. خيلي . . .
مي داني فلفل؟
معلوم است که مي داني . . . تو خواهر مني . . . بگذار بهتر بگويم . . .
مي بيني خواهر؟
يک جا، هم بايد با مادر همسن و سالمان وداع کنيم، هم با مادربزرگ کوچکتر از خودمان!
امروز، به خانه که آمدم از همان گريه هايي مي کردم که نفس مي گيرد
از همان هايي که درد دارد
حتا موقعي که بغضت مي شکند
خواهر . . . يک قولي مي دهي؟؟
مادر و مادربزرگ که بروند، من ديگر تنها تر از هميشه مي شوم . . . قول مي دهي هميشه خواهرم بماني؟؟
مادر واقعي ام گفت: بالاخره که براي دانشگاه بايد از هم جدا مي شدين . . .
اما فلفل، ما قرار نبود حتا آن موقع هم از مادر ومادربزرگ جدا شويم . . .
آييييييييييييييييييييييييي . . . قلبم
قلبم چه مي سوزد!
چه مي سوزد . . .
من . . .
من فقط مي دانم که بعد از مادر و مادربزرگ، م ي م ي ر م
م ي م ي ر م