خطابم به شماست....
شمايي که دل ما را سياه ميبيني...
ميخواستم سوالي ازت بپرسم....
از کجا معلوم وقتي همسن ما شدي ، مثل ما نشدي؟ همه از اول بد نبودند....روزگار خرابشان کرد...هرکي هم بيشتر مدعي بود، آخر کار وضعش از همه بدتر بود...
ميداني چرا ميخنديم؟ ميخواهيم خير سرمان به شما رو حيه بدهيم....شايد هم آن ته ته هاي دلمان ياد دوران خوش نوجواني ميفتيم، آن وقتها که بزرگترين مشکل زندگيمان امتحانات خرداد بود....!
خطابم به شماست....
شمايي که روزگار اينقدر لوس بارتان آورده که ديگر تاب تحمل صداي کفش را هم نداريد....لابد معلمهاي بدبخت بايد روي دستانشان راه بروند که مبادا يک موقع اين نوگلان باغ دانش حواسشان پرت نشود و در امتحان فوق دکترا يشان با مشکل موجه نشوند....
ميخواهيد ما بنشينيم و شما جواب ها را بگوييد و ما برايتان بنويسيم؟
مبادا که ترک بردارد، چيني نازک پوست دستتان!
شمايي که توقع داري طبق بچينند و شما را طبق طبق از اين ور به آن ور ببرند.....امر ديگري نداريد؟(چه رويي والا داري تو ديگه!)
ميدانيد چيست؟آخر ما که مثل شما درس نخوانديم، لابد ما امتحان نداده ايم، يا شايد ما از کره ماه آمده ايم! فکر ميکني ما خيلي عاشق اين هستيم که يک ساعت تمام روي پا بايستيم و قيافه هاي کج و کوله و کمر هاي قوز کرده شما را تماشا کنيم؟ نه، يعني ما اينقدر بي کار و علافيم؟
هه
خطابم به شماست...
شمايي که خيلي ادعايت مي شود!
شمايي که خيلي دور برداشته اي!
نوبت شما هم ميشود................
شما هنوز هم شماييد، حتي اگر ما ديگر شما نباشيم!