با من بهار جز به بدي تا نمي کند . . .
شيشه ي بهار را بگذار در انبار
بهار بوي کسان من مي دهد
بوي جدايي از دلداران
شيشه ي جيغ و شعر و آوازت را اما
براي تجديد قوا
کمي به من بده
شعر هايم يخ زده
صدايم گرفته براي آواز
و توان جيغم نيست . . .
خنده هم که ديگر . . . . . . . . . بماند