ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

ياد اون موقعي افتادم که ديده بان افتاد تو سطل آشغال...........

واااااااااااااااااااااااااااااي.......

پاسخ

خيلي باحال بود فولي بذار بگم از كجا شروع شد. . .زنگ خورده بود . . .من و ديده بان داشتيم از پله ها ميومديم بالا. . . يه سه چهار دقيقه اي از زنگ گذشته بود من وديدي فكر مي كرديم كه دير شده . . بعد وقتي داشتيم ميومديم بالا خانوم كريمي گفتم كه فخار و صدا كنين. . .با اين كه كلاسا شروع شده بود و نبايد سر و صدا مي كرديم. . .منو ديدي بلند اسم فخار و صدا كرديم كه بالا تر از ما تو راه پله بود . . .من يه دفعه پشت سرمو ديدم . . .ديدم خانوم كريمي داره دنبالمون مي كنه . . .ما هم كه ترسو زود دويديم بالا . . .نمي دونم فكر كنم عارفه ترسي د داشت مي دويد سمت كلاس. . . در كلاس طبق معمول غوغايي بود . . و بماند كه من چند بار تو راه پله خوردم زمين . . .وخانوم كريمي هم پشت سر ما . . .رسيديم در كلاس . . .جمعيت كه داشتن مي رفتن تو . .. يكم خالي شده بود . . .من پشت سرمو يه لحظه نگاه كردم در حال دويدن . .. كه يك دفعه خوردم تو ديوار . . .پشت سرمو كه نگاه كردم ديدم خانوم كريمي روسري شونو گرفتن جلوي دهنشو نو دارن مي خندن. .. دوباره كه سرمو كردم اينور ديدم دي تو سطل اشغاله و عاري پخش زمين