آخ فاطمه سادات
آخ ...
آخ که حرف هاي تو چقدر حرف دل منند ...
چقدر مرا ميبرند و ميبرند و ميبرند به خاطرات خوبم
که هنوز هم مزه ي شيريني شان را زير دندان هايم حس ميکنم
و دلم قنج ميرود براي ان روز ها ...
آخ فطمه ساداتِ خوبم ...
چقدر خوب که تو هستي که ميفهمي حالِ من را
ميفهمي کتاب سفيدي که هميشه بوي نويي اش مشام ادم را پر ميکند چقدر لج آدم را بدجور در مي آورد
مي فهمي کتاب هاي سقيد و دست نخورده داخل قفسه هاي کتاب خانه تا چ حد درد اورند
ميفهمي چقدر لذت دارد نوشتن با مداد رنگي و خودکار هاي رنگارنگ روي صفحه هاي خشک و بي احساس کتاب هاي درسي
و کشيدن گل منگلي هاي مختلف و شکلک هاي متفاوت
چه خوب که ميفهمي چقدر ميچسبد وقتي صفحات کتاب خشک اقتصاد را ورق ميزني و بر ميخوري به يک بيت شعر نابِ پر از خاطره گوشه کتابت
چه خوب که تو هستي
چه خوب که من احساس ميکنم تو يک دير آشنايِ شبيه هستي براي من ...
چه خوب که تو
ميفهمي ...
:)