• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : عاصي 2
  • نظرات : 1 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    منم خوار...
    مي دوني خودت...
    ولي بعضي وقتا آدم ديوونه مي شه توو خونه
    واقعا دلش ميخواد از چهارديواري اتاقش فاصله بگيره
    حتي اگه قرار باشه زل بزنن به صورتت و بگن ماشالا ماشالا چه قدر بزرگ شدي... چه قدر خانوم شدي... نگا نگا عين باباشه...
    و خاطرات بچگي تو برات رديف کنن و هي بگن ولي الان ديگه هزار ماشالا خانووومي شده برا خودش...
    و تو مث -دور از جان- بز اخفش زل بزني بهشون و لب خند تحويلشون بدي... چون نمي دوني چي بايد بگي...
    بعضي وقتا مي شه خواهر...
    که مثلا حتا مادر رفته باشه تنهايي...
    و هنوز نيم ساعت نگذشته... مث کودکان سه يا نهايتا 4 ساله...
    بهش زنگ بزني با بغض بگي کي مياي مامان؟
    و وقتي صداشو بشنوي بزني زير گريه... و وقتي بهت بگه مي خواي اصن اگه دلت گرفته بيام دنبالت مادر؟ بگي اره مامان... و مامانت از تعجب شاخ دربياره و دوباره بپرسه بيام؟! و تو حتا خودتم باورت نشه که اينقدر مشتاق مي گي اره مامان بيا... بيا...
    مي شه خواهر بعضي وقتا ولي...
    :(


    پاسخ

    خب خواهر من اين جور موقه ها بازم حاضر نيستم پامو بذارم تو اين مهمونيا ...... کردم که مي گما ...... بعد نيم ساعت مث خر پشيمون شدم ...... بلا نسبت البته :دي ...... اين جور موقه ها با خانواده مي ريم خيابون گردي اي جايي ...... فقط با خانواده ...... يا مثلا دوستا ..... دو سه نفري ..... بزنيم يه وري زودم برگرديم خونه ...... زود ..... اگرم هيچ کس نبود خودمون دست و پا داريم ...... بالاخره آدم يه کاريش مي کنه .....ولي مهموني .....اوف ..... اصلن