منم خوار...
مي دوني خودت...
ولي بعضي وقتا آدم ديوونه مي شه توو خونه
واقعا دلش ميخواد از چهارديواري اتاقش فاصله بگيره
حتي اگه قرار باشه زل بزنن به صورتت و بگن ماشالا ماشالا چه قدر بزرگ شدي... چه قدر خانوم شدي... نگا نگا عين باباشه...
و خاطرات بچگي تو برات رديف کنن و هي بگن ولي الان ديگه هزار ماشالا خانووومي شده برا خودش...
و تو مث -دور از جان- بز اخفش زل بزني بهشون و لب خند تحويلشون بدي... چون نمي دوني چي بايد بگي...
بعضي وقتا مي شه خواهر...
که مثلا حتا مادر رفته باشه تنهايي...
و هنوز نيم ساعت نگذشته... مث کودکان سه يا نهايتا 4 ساله...
بهش زنگ بزني با بغض بگي کي مياي مامان؟
و وقتي صداشو بشنوي بزني زير گريه... و وقتي بهت بگه مي خواي اصن اگه دلت گرفته بيام دنبالت مادر؟ بگي اره مامان... و مامانت از تعجب شاخ دربياره و دوباره بپرسه بيام؟! و تو حتا خودتم باورت نشه که اينقدر مشتاق مي گي اره مامان بيا... بيا...
مي شه خواهر بعضي وقتا ولي...
:(