لواشک...چه اسم غريبي...من با اون آلوچه ها که با شيره ي ترشش تو يه ظرف پلاستيکيه و تو بوستان نزديک خونه ميفروشن و ميتوني با پونصد تومن بخري و لم بدي رو صندلي پارکو با اولين قاشقش تمام غم دنيا رو از ذهنت بيرون کني بيشتر حال ميکنم.عين تو..
................
اونجا که پوست لواشک رو تشبيه به کنه کردي فلفلي جان تمام لذت آدمو متوقف ميکنه.حالم به هم خورد.
...................
نتيجه گيريت حرف نداشت:
پينوشت: گاهي وقت ها ما آدم ها چه قدر ساده مي توانيم به اندازه ي يک دنيا خوشحال باشيم . . . ساده به اندازه ي پوست کندن يک لواشک.