سلام فلفلي جان. اومده بودم طبق معمول دل گرفته مو باخوندن پاسخ کامنتام باز کنم که يهو چشمم به اون نوشته ي ريز کنار وبت خورد. تو درباره ي من:از خاطره بازي خسته شده ام. . .خاطرات بعضي وقت ها چه قدر بي رحمند
..
چقدر اين لفظ مرکب خاطره بازي مرکبه.خيلي مرکبه..ترکيبي از غم و شادي و تلخي و شيريني و اشک و لبخند و...
راستش ذهنم هنگ کرده..رو معناش و القائ حسش هنگ کرده..
خاطره ها قاتلن. قاتل لحظه هايي که بايد قدرشونو بدونيم.. قاتل شاديهامون..قاتل قلب ها.. قاتل لبخندها..قاتل ..
راست گفتي که بي رحمند.
چقدر با اين نيم جمله غم به دلم نشسته..
هيچ کس نميدونه پشت طنز نوشته هاي من چي ميگذره..
هي..دنيا..روزگار..زندگي..در... ديوار..هييييي....