سخته...قبول دارم اما بايد تحمل کرد..البته نميدونم اين بايد مزخرف رو کي تثبيت و تاييد کرده و به عنوان يک ارزش يا نه.. هنجار قرار داده و ...
بي خيال.
خيلي خوب توصيف کردي...با هر جمله ات اون نفرت و عصبانيتت بم تزريق ميشد.حتي الان حسم نسبت به نارنگي ترش که عاشقشم هم تغيير کرد..
واقعا مي شود واقعا زندگي کرد؟
سلام جاااااااااااااااااااااااااااااااالب بووووووووووووووووووووووووود ....
آخييييييييييييييييييي حرف دلمو زدي عززززززززيزيم .... حال من دوشنبه دقيقا همين طوري بوووووووووووووود ....
آه اي فلفل!:دي
چه باحال! نارنگي اي كه ميخاد شيرين كنه!!!:))
ما هم سيب هاي بي مزه مي خورديم! يه روز که من فقط صبحونه خورده بودم! تا ساعت 7 فقط يه ليوان چايي خوردم!
نمي دونم چطوري زنده مي موندم!
ولي خيلي حال مي داد...وقتي شب مي شد و مي تونستيم تو حياط نماز بخونيم... و مي تونستم زير ظلمات جست و خيز کنم...
واي فلفل نمي دوني عجب حس معرکه اي منو فرا مي گرفت.... و مي رفتم تو نمازخونه و به هدي مي گفتم که خير سرت تو شاعري و نشستي اينجا تو اين هواي خفه و گرفته و داري تکليف زبان مي نويسي و نمي دوني بيرون چه خبره...
طبيعت محشر به پا مي کرد شب ها فلفل...
احساس مي کرد عاشق زمين و زمانم....
سلام
مصنوعي شدن و بودن يکي از دستاورد هاي بزرگ شدن توي اين محيطه چيکار کني تا ديگران از تو راضي باشن يا اينکه اونجوري باشي که اونا انتظر دارن
مجبوري تظاهر کني
وقتي که دلت گرفته از زمين زمان تظاهر کني به سرخوشي که اگه نکني متهم ميشي به.........
يه جورايي داره تظاهر و مصنوعي بودن ميشه سرگرمي.ميشه عادت واسه ما مردمي که مدام داريم اطرافمونا چنگ ميزنيم تا اعلام کنيم که هستيم
ب.ن:کاش که توي مصنوعيت دلم داشته باشيم