ما هم سيب هاي بي مزه مي خورديم! يه روز که من فقط صبحونه خورده بودم! تا ساعت 7 فقط يه ليوان چايي خوردم!
نمي دونم چطوري زنده مي موندم!
ولي خيلي حال مي داد...وقتي شب مي شد و مي تونستيم تو حياط نماز بخونيم... و مي تونستم زير ظلمات جست و خيز کنم...
واي فلفل نمي دوني عجب حس معرکه اي منو فرا مي گرفت.... و مي رفتم تو نمازخونه و به هدي مي گفتم که خير سرت تو شاعري و نشستي اينجا تو اين هواي خفه و گرفته و داري تکليف زبان مي نويسي و نمي دوني بيرون چه خبره...
طبيعت محشر به پا مي کرد شب ها فلفل...
احساس مي کرد عاشق زمين و زمانم....