• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : دليلي براي مرگ.
  • نظرات : 1 خصوصي ، 23 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    من امروز در اوج مريضي ام کتاب داستانم را بستم و ديدم در صفحه 2728 کتابم! و با خودم فکر کردم که سال 2728 چه خبر است...! و اميدوار بودم که دنيا تا سال 2728 همين طوري ادامه پيدا نکند و قبل از اين که من به ديار باقي بپيوندم امام زمان ظهور کنند. و بعد از همه اين فکر ها در اوج مريضي و سر درد و تب به خواب رفتم.

    نگران نباش فلفل جان. کتاب هاي من هم کهکشان راه شيري شده اند...! چند روز پيش هم عارفه کتاب دين و زندگي اش را يه چيزي فراتر از کهکشان راه شيري کرد. فکر نکنم توي کهکشان راه شيري هم اين همه ستاره باشد.

    فلفل من هنوز چشم به راهم که يه روز بياي و ادامه داستان خانوم پارسا پور رو تعريف کني...! نگفتي بعد اين که گفت: پــــــــارســــــا پــــــور هستم. چي شد...؟! بدو بيا واسم تعريف کن...

    پاسخ

    سلام عزيز دل فلفلي . .. . اميد وار وضع همين طوري پيش نره . . . وگرنه ديگه واقعا از انتظار مي يميريم . . . . معلم رياضي ما هر نكته ي مهمي از كتابو كه پيدا مي كنه ميگه ستاره بزنيم . . .. سلام من را به عاري برسون دلم براتون واقعا تنگه . . .. ميام ميگم . . . خانوم پارسا پور چقدر عزيز و مهربونه . . .و تازگي ها منو ياد خانوم اميدي مي اندازه . .. .ميام . .. .. اميد وارم