من امروز در اوج مريضي ام کتاب داستانم را بستم و ديدم در صفحه 2728 کتابم! و با خودم فکر کردم که سال 2728 چه خبر است...! و اميدوار بودم که دنيا تا سال 2728 همين طوري ادامه پيدا نکند و قبل از اين که من به ديار باقي بپيوندم امام زمان ظهور کنند. و بعد از همه اين فکر ها در اوج مريضي و سر درد و تب به خواب رفتم.
نگران نباش فلفل جان. کتاب هاي من هم کهکشان راه شيري شده اند...! چند روز پيش هم عارفه کتاب دين و زندگي اش را يه چيزي فراتر از کهکشان راه شيري کرد. فکر نکنم توي کهکشان راه شيري هم اين همه ستاره باشد.
فلفل من هنوز چشم به راهم که يه روز بياي و ادامه داستان خانوم پارسا پور رو تعريف کني...! نگفتي بعد اين که گفت: پــــــــارســــــا پــــــور هستم. چي شد...؟! بدو بيا واسم تعريف کن...