راتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي بگم؟
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب!
نمي دونم!
آخي ي ي . . .
اين چ قدر نمکه!!!
ااا!! نگفته بودم؟؟؟
خوب حالا گفتم!!
منظور منم دقيقا تاريکي شب بود ....
دوسش دارم چون توش آدم يه آرامش خاصي پيدا مي کنه ...
دوست دارم . . .
و من خودم رو مي کشم تا چراغ رو خاموش کنم و ب شمع بذارم اون وسط و شام بخوريم . . . اما هر بار يکي از اين بچه هاي شيطون( مامان و بابام و مريم رو ميگم!) از زير دستم در ميرن و ميپرن ميرن چراغ رو روشن مي کنن!!!!
و همه ي نقشه هاي من نقش بر آب ميشه . . .
ب من نخند!!!! جدي گفتم!!!
در ضمن ديگه خيلي مهم نيست . . .
و اين ک من امروز سر زنگ عربي يا زيست نميدونم کدومشون بود داشتم ب تو فکر مي کردم!!!
و البته هم زمان با متن نامه بازي مي کردم و در همون حال داشتم جزوه هم مي نوشتم!!!
و در همون حين داشتم ب ي چيزي ب غير از تو هم فکر مي کردم!!نميدوني چ زجري داشتم مي کشيدم!!!!!
بقيه ي نظر هاي مطلب قبليت:
اااا!! اين جوريه؟؟؟ نه منظورم اين نبود . . . منظورم اين بود ک ممکنه ک در آينده هم همچنان نداشته باشم . . . ولي منظورم اين نبود ک دوست ندارم!!! اين جمله بندي هم چ کار سختيه!!
ووووي نترسيدي؟!؟!