کاش که با هم باشیم
| ||
وقتی در چشمان نظر زل می زنی و می گویی:" نه خوب دادنش مهم است نه بد دادنش ... سنجش واقعا این قدر ها هم که فکر می کنی هیولا نیست نظر ... " وقتی یاد پارسال می افتی و سندرم هفته ی آخر و خانوم شریفی که آن روز در راه پله ها به قیافه های درب و داغان ما زل زده بود و با خونسردی اعصاب خرد کنی می گفت که چیزی نیست . وقتی فکر می کنی که در سال کنکور سندرم هفته ی آخر به سندرم ماه آخر تبدیل می شود . یعنی این سی و دو روز باقی مانده ... که مهشید تنها توصیفی که می تواند از آن بکند این است : بچه ها مثل باد می گذره ... وقتی برادرت زنگ می زند به مادرت و می گوید که زودتر بیاید و او را از دست روانی داخل خانه که تو باشی نجات دهد . وقتی موقع درس خواندن شهید خرازی به بسیجی هایی که دور شهید همت نشسته اند و دارند بلند بلند می خندند می گوید: بچه ها ! آرام تر... فاطمه سادات دارد درس می خواند ...! و تو در دلت یواشکی قربان صدقه ی این همه معرفتش بروی ... وقتی تمام فلفل دلمه ای های خانه تو را یاد نجمه می اندازند ... فلفل دلمه ای روی سالاد . فلفل دلمه ای دلمه . فلفل دلمه ای روی پیتزا .فلفل دلمه ای توی یخچال . انگار که همه شان با یک ریتم خاص و محزون نجمه نجمه گویان روانت را به هم می ریزند . و از اینکه فلفل دلمه ای ها هم از دلتنگی ات خبر دارند حالت به هم می خورد . وقتی دیگر نمی توانی با تسبیحی که از مشهد برای دلت خریده بودی ذکر بگویی چون دانه دانه اش تو را هوایی می کند . هوایی آخرین سفر مشهد . هوایی سنا . حرم . و آن وداع معرکه ای که با امام رضا کردید . تو و پریا و مریم و سنا میان جمعیتی که فقط به یک نقطه نگاه می کردند . و اشک می ریختند . وقتی از هدی می خواهی که تو را به خاطر بی عرضگی ات در تمام عرصه های زندگی ببخشد . در تمام عرصه های زندگی . تمام روزهایی که می توانستم کنار آن ها باشم و نبودم . و تمام کارهایی که میتوانستم بکنم و نکردم . و تمام فکر هایی که نباید به ذهنم خطور می کرد و کرد . و کلا دوست داری از هدی به خاطر وجودت در این جهان عذرخواهی کنی . و هدی مثل همیشه بگوید که اشکال ندارد و دیگر تکرار نشود . ولی نمی گوید .. وقتی حقی با قیافه ای عصبانی می گوید باید این یک ماه را روشنگری عمل کرد و تو دوست داری به میرباقری که می گوید یعنی چه یک لبخند عمیق بزنی و به خودت افتخار کنی که معنای حقیقی روشنگری بودن را می فهمی ... و دوست داری به او بگویی که روشنگری بودن یعنی این قدر درس بخوان تا بمیری ... و این روش واقعا این یک ماه آخر جواب می دهد ... وقتی سر علی داد می زنی و به او چیپس تعارف می کنی و علی از این همه تناقض و پارادوکس در وجودت گریه اش می گیرد و می دود طرف اتاقش ... از این که نمی تواند یک جا تو را در ذهنش جا بدهد . یعنی یکی سرش فریاد بزند و به او چیپسش را تعارف کند. وقتی یادت می افتد که چند روز دیگر وبلاگت وارد پنج سالگی اش می شود و دل کوچکش که گنجینه ای از تمام روزهای خوب و بد نوجوانی و جوانیت است ... وقتی حتی جرات نمی کنی اولین مطالب وبلاگت را بخوانی و از خجالت آب شوی ... روزهای ارمیا خوانی ... روزهای سوم ب ... روز های راهروی دبیران ... و روزهای فرهنگ ... آن شب بارانی با نجمه ... روزهای شیرینی که در کنار دوستانت گذشت ... روزهای تئاتر ... روزهای المپیاد .. وقتی ساعت موبایلت هشدار می دهد که چهل و پنج دقیقه ات تمام شد و باید بروی ... وقتی ... وقتی باید روشنگری عمل کنی ولی یک روح فرهنگی در اعماق وجودت رسوخ کرده است ... یعنی بین خواندن و نوشتن سردرهوا مانده باشی ... وقتی بین این که تا کنکور با این وبلاگ خداحافظی کنی یا نه می مانی ... وقتی می دانی نمی توانی ولی باز حقی درون سرت فریاد می زند باید روشنگری عمل کرد ... و مجبوری تا کنکور دور این کوچولوی چار ساله را خط بکشی ... و در روزهای تولدش تنهایش بگذاری ... و نمی دانی ... شاید در این سندرم یک ماه آخر باز هم پیشش برگشتی و دستی به سر و رویش کشیدی ... همه چیز بستگی به آن روح حلول کرده در تو دارد ... جنگی بین روشنگر و فرهنگ ... بین خواندن و نوشتن ...
یا زینب
[ دوشنبه 93/3/5 ] [ 2:20 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |