سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

می نشیند دم در خانه ی غریبه . با انگشتش چند بار روی در خاکستری می زند . صدای پا از پشت در می آید . صاحب خانه نزدیک می شود

" بله ؟ "

سکوت می کند . صاحب خانه نا امید از اینکه کسی پشت در است ، دور می شود . گوشش را می چسباند به در . دوباره با انگشت اشاره اش چند ضربه به در می زند . صدای پا دوباره نزدیک می شود .

سکوت می کند و لبخندی خفیف بر دلش می نشیند . صاحب خانه با شک و تردید می گوید : " بله ؟" جواب نمی دهد . کمی  باز می گذرد .

 صدای نفس ترس  صاحب خانه از پشت در خاکستری هنوز می اید . از ان جا نرفته . ترسیده انگار .

مرد با خیالی اسوده  جلوی در جا خوش می کند .

امروز از مرگ زنش برای صاحب خانه خواهد گفت ، از آن جا که در ان صبح برفی زنش برای همیشه خاموش شد . 

ترس پشت در نفس نفس می زند .

ولی مرد با ارامشی عجیب جزء به جزء از گرمای دستان همسرش می گوید . از آن موقعی که تنها نبود .

صاحب خانه دارد دیوانه می شود .

مرد با بغض فراوانی از چشمان همسرش می گوید . فریاد می زند .  صاحب خانه بالاخره در خاکستری  را باز می کند .

مردی جلوی در نشسته است و دارد زار زار گریه می کند و تنهایی قطره قطره از چشمانش می چکد  .

.تعجب از چشمان صاحب خانه می بارد 

و تو می دانی که مرد ، سال هاست از تنهایی با غریبه ها درد و دل می کند .

 

 

 


 

یا علی مدد

 


[ سه شنبه 90/9/1 ] [ 4:35 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 142
کل بازدیدها: 388627