سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

نمی دانم کجایید بانوی خوبم .....

اجازه هست ؟

اجازه هست مادر خطابتان کنم ؟

مادر که می گویم دلم می لرزد . دستم می لرزد و قلمم اشک می ریزد روی کاغذ .

شلمچه که رفتیم گفتند اینجا قدمگاه مادر است . اینجا مادر هر جمعه به پسران زیر خاک مدفونش ، سر می زند .

گفتند غروب شلمچه را نگاه کن

.... آفتاب قرمز بود ..... و آسمان کبود .... نکند کسی سیلی زده باشد به صورت آسمان ؟ یا مگر می شود آفتاب را سرخ کرد ؟

نمی دانم ....

مادر غریب تر و بیچاره تر از این دیده بودید ما را ؟

اماممان غایب است و هنوز نمی دانیم که کجا باید برایتان گریه کنیم ؟ کجا روی قبرتان بیفتیم و ناله کنیم ؟ کجا اگر مادر صدایتان کنیم جواب می دهید ؟کجا پناه ببریم از این همه شلوغی ؟ از این همه شکستگی ؟

بارگاهتان کجاست ؟ از کدام باب بیاییم ؟ باب العلی ؟ باب الحسین ؟ باب الحسن ؟ باب الزینب ؟

در کدام صحن بنشینیم و به گنبدتان نگاه کنیم ؟

نکند آن شب تشییع جنازه در آسمان برقرار شد ؟

نکند مزارتان روی ابر ها باشد .....

نکند که ما دستمان کوتاه باشد .......

مادر کجایید ؟

کاش آن روز که خانه را آتش زدند شما پشت در نمی بودید .

کاش پهلوان خانه را دست بسته نمی بردند .

کاش علی را تنها نمی گذاشتید بانو ....

راستی که چه قدر امام مظلومم گریه کرد ...

چاه شاهد است .... شاهد فریاد های علی ... شاهد گریه های معصومش ....

اصلا از آن به بعد انگار آب چاه بوی یاس می داد . بوی یاس سوخته .... یاس کبود ....

نمی دانم کجایید مادر خوبم .....

اما فقط می دانم که دلم گرفته است از تمام عمریان .... از تمام ابوبکر ها ....

از تمام در های سوخته .... از تمام کوچه های تنگ ....

بی اختیار یاد شما می افتم .... وقتی که غروب را می بینم ....

راه تا شلمچه زیاد است مادر .

کربلا راهم نمی دهند .

کاظمین دعوتم نکرده اند .

نجف هم انگار دوست ندارد که من روی خاکش پا بگذارم .

کبوتر های بقیع هم مرا دوست ندارندانگار .

درمانده ام ....

از همه جا رانده شدم و پناه آورده ام به شما .

به مادر ...

بیایم بغلتان کنم . و هزار سال نوری فاصله را کم کنم و بلند بلند در آغوشتان گریه کنم .

بعد شما اشک هایم را پاک کنید ...

کمی دستتان را روی سرم بکشید ......

شاید من هم برای امامم یاس شدم ....

شاید من هم کمی بوی عشق گرفتم ....

شما که رسم عاشقی را بلدید برایم مادری کنیم ....

راستی راستی اجازه دارم که مادر خطابتان کنم ؟

آخر گفتند اگر یتیمی .... اگر غریبی  .... در خانه ی مادر را بزن .... آن قدر مهربان جوابت را می دهد که یادت می رود گاهی که تنهایی . که غریبی . که بیچاره و درمانده ای .

راستی کمی از قرص ماهتان را به من می دهید؟ .... من همان سائلی هستم که گرسنه ی عشق است .

گفته اند پیش شما که بیایم از تمام این دنیا سیر می شوم .....

و من دلم کمی از آن قرص ماه  سر سفره تان را می خواهد مادر .....

می شود بگویید فضه برایم بیاورد ؟

من تا ابد کنار این در سوخته کز می کنم ....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پینوشت : دامن پروانه ها هم آتش می گیرد ...

وقتی که عاشق شمع باشی ....

دامن که سهل است ...

تمام وجودت گر می گیرد ...

و این آتش است که  گلستان می شود ....

بی شک !

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا ...

 


[ جمعه 91/1/18 ] [ 2:15 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 55
کل بازدیدها: 389415