سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

نمی شود ...

نمی شود تو خدا باشی و من بی بندگی ات روی زمین بچرخم ...

امکانش نیست که تو شب آرزو ها بگذاری و من اینجا با هزار فاصله ای که از تو گرفته ام

سرم را بیندازم پایین و آرزوهایم را یکی یکی بیندازم در آتش ... 

نمی شود تو نگاهم کنی و من حواس هوایی ام را جمع نکنم از روی زمینی ها ...

مگر می شود من این قدر بد باشم ؟ این قدر بی معرفت و بی وفا باشم ؟

مگر من از بندگان تو نیستم ؟

این ناامیدی را بگذار به پای فراموشکاریم که گاهی وقت ها این قدر سرم را درون برف های سرد زندگی ام کرده ام که تو را که هیچ خود نابود شده ام را هم نمی بینم ....

شب آرزو ها نیست .... شب امید است .... شب یادآوری تو است . که دور اسمت بالای برگه خط بکشم و خوب حواسم را جمع کنم که هستی ... که فقط خودت مایه ی امیدی هنوز ...

که تو خدایی .... نه آن فرشته ی افسانه ها که می گوید فقط سه آرزو کن ....

گذاشته ای شب آرزوها .... که امثال من .... تمام ناامیدی شان را جمع کنند و بریزند روی سجاده و با تسبیح دانه دانه ارحم الراحمینت را بشمرند ....

که دل من را بشکنی کمی .... تا خودت دوباره عین اول بسازی اش ..... عین اول پر از امید .... پر از آرزو .... پر از آرزو ها ....

که من انگشتم را بگذارم روی دلم ....

و بگویم ....

غصه پر ...

سیاهی پر ...

نا امیدی پر .......

و خوب ببارم در این خشک سالی زمین .... که تو خوب ببینی من محتاج تر از همیشه برگشته ام ....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا امام هادی ...


[ جمعه 91/3/5 ] [ 12:9 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 51
کل بازدیدها: 389677