سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

 

بچه تر که بودم وقتی تو تلویزیون عکس آقا رو می دیدم ذوق می کردم . .. به آقا می گفتم بابا جون و وقتی تو تلویزیون نشون می دادنش زودی می رفتم و صفحه ی تلویزیون و بوس می کردم . رسیدم دبستان همیشه اسم خامنه ای رو با خمینی قاتی می کردم . . . . تا رسیدم چهارم پنجم که بهم یاد دادند رهبر . . . . بهم یاد دادند آقا . . .به من فهماندند امام کیست و آقا کیست. . . .

دوست داشتمش تصمیم گرفته بودم که قاری قرآن شوم تا من هم قاتی حافظان و قاریان قرآن که پیش آقا می روند بشوم و بروم پیش آقا و برایشان قرآن بخوانم.

نشد یعنی تلاش کم من نگذاشت که به آن بالا بالا ها برسم . . . و من ماندم و حسرت که دیر شده .دیر شده است برای قاری قرآن شدن.

چند روز پیش دیدار شاعران و نویسندگان و فرهنگیان را با رهبر دیدم .

وباز من ماندم و تصمیمی که گرفته بودم.

باز من ماندم و کلنجار با خودم .

نمی دانم نویسنده شدن و فرهنگی شدن از رفتن به مدرسه ی فرهنگ شروع می شود یا جای دیگر

اما من تصمیم خود را گرفته ام می خواهم آن قدر بزرگ شوم که روزی برسد که من را هم برای دیدار با آقا دعوت کنند

وا ا ا ای خدایا .

فکرش را بکن من برای آقا بهترین مطلب عمرم را که نوشته ام می خوانم.

آقا در عوض به من یک چفیه می دهند. . .

چفیه هم غنیمت است . . .

دوست دارم تا شب به همچین تصمیمی فکر کنم  

چه رویای شیرینی ست دیدار با آقا.

پینوشت: این مطلب را روزی جدا از همه ی بحث های کثیف سیاسی نوشته ام.

 

 

 

 

 

 

 

 

یاعلی مدد

 

 


[ جمعه 89/6/5 ] [ 4:35 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 103
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 388767